رمان طلسم خون185

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/1/31 10:10 · خواندن 1 دقیقه

بابا اما نگاه خشمگینوسرخش روارسلان ثابت بود
ارسلان اخمی کرد
_یادم نمیاد برات دعوت نامه فرستاده باشم ،اینجا چه غلطی میکنی

بااسترس نگاشون میکردم،سکوت بابا بی شک ارامش قبل ازطوفان بود
تواین بین نگاهم بی ارادهه به سمت خشتک ارسلان کشیده شد
بادیدن خشتک بادکرده اش،کوپ کردم
وای نه بابااگه اینو ببینه دهنمون سرویسه
*باحمله ورشدن باباسمت ارسلان،هینی کشیدم،اومدم برم وسطشون که مشت محکم بابا روصورت ارسلان فرود اومد
ازترس جیغ بلندی کشیدم
فریاد باباگوشموکر کرد
_بی همچیز حرومزادهه به ولله میکشمت،ابروموشرفموبردی

بی معطلی پریدم وسطتشون
بابا اما انگار نه منو میدیدنه صدامومیشنید،فقط مشت بودکه تو سرو صورت ارسلان میکوبید
بااشکایی که نمیدونم کی صورتم روخیس کرده بود،محکم دست بابارو گرفتم تا مانع ضربه ی بعدیش شم
_بابا،باباجونم توروخدا،ولش کن باباااا

باباارسلان رو که ازعمد هیچ دفاعی ازخودش نمیکردوبشدت روزمین پرت کردوبه سمتم برگشت
اومدم دهن بازکنم بپرسم چرا اینجوری میکنه که صورتم از ضرب سیلی محکمش به طرفی پرت شد

صدای داداش تن ترسیده امو لرزوند
_ توی لعنتی هیچ میدونی چه غلطی کردی

_بابا