رمان طلسم خون18

شوکه و وحشت زدهه گوشه تخت کز کرده بودموبه نقطه ای خیره بودم
هنوز صحنه ی تیکه شدن اون زن توسط گرگا جلوی چشم بود
با بازشدن درنگاه ترسیده ام معطوف اون عوضی شد
هرچقدم اون زن گناهکاربودهه حقش نبوداین مرگ وحشتناک
بی توجه به نگاه خیره ام به سمت کمدرفت
تیشرتشودراورد
بادیدن نیم تنه ی لختش باانزجارغریدم
_مثل اینکه من اینجاما
برگشت سمتموباهمون پوزخندی که انگارجزئی ازصورتش بودگفت
_انتظارنداری بخاطرمادمازل برم بیرون،اینجا مال منه ناراحتی بفرمابیرون
جرئت بیرون رفتن نداشتم اونم اینوخوب میدونست پس بی توجه به من شروع به عوض کردن لباساش کرد
باحرص فوشی بهش دادموروموازش گرفتم
*دقایقی بعدمثل عجل ملق بالاسرم وایستادو اشارهه کردبلندشم
بی حرف بلندشدم تاببینم چه غلطی میکنه
_راه بیوافت
_کجا
_میفهمی
*جلوترازمن ازکلبه بیرون زد،پشت سرش روانه شدم
گرگامنتظرنگاش کردن تقریبا پشتش قایم شدهه بودم که دادزد
_شاهین خبرت مگه نگفتم دخترهه رو توبایدبیاری،واسه چی شیفت دادی(شیفت یعنی تغییرادم به گرگ یا برعکس)
گرگ سفیدی جلواومدوبایه غرش بلندشیفت داد
بادیدن بدن برهنه ی مردهین بلندی کشیدم
_دیوث نمیبینی جفتم اینجاس،خبرت شلوارتنت کن تااون آلتتوقطع نکردم
*ازحرف لقبی که بهم داد،حرصی ازپشت ضربه ای به کمرش زدم که اصلاتوجهی نکردوخیلی جدی روبه گله اش گفت
_همه دنبال من میریم عمارت،شاهین توام این دخترهه روباخودت بیار
ازپشتش دراومدموباحرص گفتم
_من اسم دارم عوضی،بعدم کجاقرارهه منوببرین
*دستی روهوابرام تکون داد انگاریه پشه روازخودش دورمیکنه
خواستم فوشی بهش بدم که ازم فاصله گرفت وبانعره ی بلندی شیفت دادوازدرونش گرگ خاکستری رنگی بیرون اومد،ترسیدهه جیغ بلندی کشیدموبی اراده چندقدم به عقب برداشتم
مکثی کردموخیرهه نگاش کردم،این گرگ خاکستری بینهایت برام اشنابود
بسمتم برگشت،بادیدن چشمای براق آبیش ناباوردستمورودهنم گذاشتم،امکان نداشت،این این همون گرگی بودکه توخوابام میدیدم
گرگ پلکی برام زدانگارواقعاخودش بود،حتی باتموم گرگای گله فرق میکرد،هم جثه اش بزرگتربودهم تنهاگرگی بودچشمایی به این زیبایی داشت
قدمی به سمتش برداشتم،گرگ انگاربین اومدنونیومدن سمتم تردید داشت چون بعدازکلی مکث قدمی سمتم برداشت
بارسیدن بهش چشام پرشد،فکرشم نمیکردم بتونم تو واقعیت ببینمش
دستموبالااوردمورو پوزه اش گذاشتم که خرناس ارومی کشید
باشوق خندیدم
_خودتی خاکستری،خواب نمیبینم؟!
گرگ بازم صدایی ازخودش دراورد،متوجه ی نگاه بهت زده ی کل گرگاوحتی اون مردی که اسمش شاهین بودوکاملاحس میکردم ولی برام مهم نبود،حتی نمیخواستم به این فکرکنم این گرگ همون مردک عوضیه که توهمین یه ساعت که باهاش اشناشده بودم انقدازش متنفربودم که انگاردشمن خونیم بود
برام الان فقط این گرگ زیبامهم بود
گرگ بالاخره ازم فاصله گرفتوغرش بلندی سرداد
کل گله صداهایی ازخودشون دراوردنوتابه خودم بیام همگی شروع به دویدن کردنو ازجلوچشم غیب شدن
به جای خالی خاکستری خیرهه بودم که صدای مردی روازپشت شنیدم
_کم کم بایدحرکت کنیم