رمان طلسم خون188

(یک هفته بعد)
یه هفته از برگشتنم به خونه میگذشت
یه هفته ای که کل روزاش با گریه و یاد ارسلان به سختی سپری شد
بابا تواین مدت نه راجب ارسلان نه رابطه ام باهاش هیچ حرفی نزد
ازاین بابت ممنونش بودم
باباهمچنان مثل سابق باهام خوب بود
موهای خیسمو از بالا دم اسبی بستموجلوی اینه نشستم
نگاه بی رمقم به اینه دوخته شد، دختری رنگ پریدهه با چشای یخ زده وگود افتاده اش ،توقاب اینه بهم دهن کجی میکردوحال داغونموبه رخ میکشید
تواین بین نگاهم اینباربه سمت نشونم کشیدهه شد
تتوی زیبایی که حالا تکمیل شده بود
تصویرگرگ درحال زوزهه ودختربرهنه ای که کنارش وایستاده ونگاهش به اسمونه
دستمونوازش وار روش کشیدم
ویدا قبلا گفته بود،وقتی طلسم شکسته شه،نشونم کامل میشه
پس زیاد از دیدنش جانخوردم
باصدازدن بابا ازفکربیرون اومدم
_اریکابابا
منم مثل خودش بلندجواب دادم
_بله
_بیاپایین مهمون داریم عزیزم
*مهمون،چه واژه ی غریبی
مااصلا کسیو نداشتیم که بخواد بیاد بهمون سربزنه
شونه ای بالا انداختم
لباسم خوب بود
یه ساحلی بلند ابی فیروزه ای،پوشیده بودم
اروم از پله ها پایین اومدم
صدای حرف زدن بابا،با مهمونی که نمیدونستم دقیقا کیه رو، میشنیدم
به پذیرایی که رسیدم
بهشون نزدیک شدم
مردی که معلوم بود کتوشلوار تنشه پشت به من نشسته بود
وصورتش مشخص نبود
جلو تر رفتم
خیلی سادهه سلام کردم
_سلام
هم بابا هم مرد غریبه به سمتم برگشتن
بادیدن مردنفرت انگیز روبه روم
جاخورده قدمی به عقب برداشتم
بابا چطور این بی شرف رو راه داده بود توخونه
با دیدن واکنشم
هردو ازجاشون بلندشدن
ماروین که انگاراز واکنشم زیاد خوشش نیومده بود،قدمی به سمتم برداشت که بی ارادهه جیغ زدم
_نیاجلووو
بابا که کاملا جاخوردهه بوداز جیغم به سمتم پاتندکردو شونه هامو چسبید
_اریکا خوبی عزیزم
نفس نفس میزدم
_خو..بم
بابا سرمو دراغوش گرفت
_دخترم ،ماروین نمیخواد بهت صدمه بزنه
ماروین جلواومد،لبخند مضخرفی تحویلمون داد
_ازدیدن دوباره ات خوشحالم بانوی زیبا
بانفرت لب زدم
_اما من ناراحتم
