رمان طلسم خون189

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/1 10:08 · خواندن 1 دقیقه

تک خنده ای کردوگفت
_بهت نمیاد کینه ای باشی،گذشته ها گذشته گلم

باحرص جواب دادم
_کینه ای نیستم فقط نمیتونم کسیوکه قصد کشتنمو داشتو فراموش کنم

تیکه امو گرفت
لبخند مثلا اطمینان بخشی زد
_من به پدرتم توضیح دادم،من قصدم کشتن کسی نبود،فقط میخواستم یه گوش مالی ریزی به ارسلان ادیب بدم همین

*بابا ساکت بودوحرفی نمیزد
هه اگه حرف میزد جای تعجب داشت
بابا از ارسلان متنفربود
پس ظاهرا ازبابت دشمنی ماروین با ارسلان ،خوشحال بود
دستای بابا رو پس زدموبااخم گفتم
_توشاید بتونی بابامو با حرفای قشنگودروغت قانع کنی،اما من یکیو نمیتونی

به دنباله ی حرفم،بدون اینکه اجازهه بدم جواب بدهه،باسرعت ازپله ها بالا رفتموخودمو به اتاقم رسوندم
داخل شدموسریع درو قفل کردم
تا اون کثافت اینجابود
من امنیت جانی نداشتم
هوف عقلم قدنمیدهه ،باباچطور این مردتیکه رو به خونه راه داده
هه لابد نفرت از ارسلانو اون جایگاه کوفتی تومحفل باعث شده بابا بااون کثافت رفیق شه
کلافه خودموپرت کردم روتختوبه سقف خیره شدم
خداکنه شرماروین هرچه زودتر ازسرمون کم شه
واقعا تواین اوضاع حوصله ی اون مردتیکه ی هفت خطونداشتم

*****

*باصدازدن پی درپی بابا،به سختی لای چشاموبازکردم
گیجومنگ ازروتخت بلندشدم
درحالی که دوبار ازشدت گیجی کم مونده بود باکله بخورم زمین 
دستمو بند دیوار کردمو دراتاقو باز کردم
بابا  بادیدن قیافه ام چشاش گردشد
_خواب بودی

چشامو چپ کردم 
_نه اداشو درمیاوردم،پدرمن وقتی صدامیزنی پشت سرهم ،جواب نمیدم یه درصد احتمال بدهه خواب باشم یانه دسشویی باشم یانه حم....

_خیلی خب حالا ولت کنم تاصب ادامه میدی،یه دستی به سرو روت بکش شب قرارهه بریم جایی