رمان طلسم خون191

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/1 10:15 · خواندن 1 دقیقه

*پشت سرهم حرف زده بودم عقده هامو غمامو بیرون ریخته بودم
نفسی گرفتموباصدای لرزونی ادامه دادم
_برام مهم نیست اون دشمنته یا داداشت یا هرکس دیگه ای ،من عاشقشم حتی اگه منو نخواد

باسیلی که بابی رحمی توصورتم فرود اومد
لال شدم
برای دومین باربودبابا دست روم بلند میکرد
اما برام مهم نبود
نگاه خیسمو به چشای سرخش دوختم
انگشت اشاره اشو تهدیدوارجلوصورتم تکون داد،عصبی شمرده شمرده گفت
_منوببین اریکا،کاری نکن چشامو روهمچیز ببندمو برخلاف خواسته ی قلبیم،قلبتوبشکونم ،دارم بهت هشدار میدم هرحسی نسبت به اون بی ناموس داریو ازسرت بیرون کن،انقد تجربه دارم تافرق بین عشقوهوس بچگانه رو تشخیص بدم،هرکارکردی هرچی که بودهه به کل ازسرت بیرون کن فهمیدی،وگرنه بدتامیکنم باهات

*بانگاه لرزونوبارونیم ناباور نگاش میکردم
که زیرنگاه بهت زده ام ازاتاق بیرون رفتو پشت سرش درومحکم کوبید

بارفتنش زانوهای سستم به جلوخم شدو روزمین فرود اومدم
نفس نمیتونستم بکشم
یه چیزی مثل خره چسبیده بود بیخ گلوموراه نفس کشیدنموبسته بود
دستمو مشت کردمو محکم به قفسه ی سینه ام کوبیدم
باترکیدن بغضم
نفسم رهاشد
نفس نفس زنون باصدای  بلند،گریه میکردم
حالادیگه تواین دنیای لعنتی خودم بودمو خودم
دلگیربودم ازهمه کس ازهمه چیز
طالع منم اینجوری نوشته شده بود
غم درد تنهایی
بابا چطور تونست انقد راحت ازم بخواد ازقلبم بگذرم
ارسلان قلبم بود
قلب برای ادمیزاد همچیزهه اگه نباشه ادم زنده نمی مونه
اگه بابابخواد من قید ارسلانوبزنم
من تبدیل به یه مرده متحرک میشم
شایدم بهترباشه خودمو ازاین زندگی کوفتی خلاص کنم
تااینکه تبدیل به یه جنازهه ی  زنده بشم
****