رمان طلسم خون193

بالکنت گفتم
_پ...پس..چرا به من...گفتی
_ارسلان میدونه من کیم خیلی ساله رفیقیم توام جفت اونی پس یه جورایی توام رفیقم محسوب میشی
لبخندم اوج گرفت
_بعدازویدا تو دومین رفیقمی وحالاکه اون نیست توتنها دوست منی
*بعدازتموم شدن رقص به اجبار پیش بابا برگشتم
باباهمچنان درحال حرف زدن بودو بهم توجه ای نمیکرد.
ازاخرین بارکه دعوامون شد،باهم سرسنگین بودیم هنوز
توهمین فکرابودم که
سنگینی نگاهی رو حس کردم
چشم چرخوندم تا صاحب نگاهو پیدا کنم که چشمم به گوشه ترین قسمت سالن دوخته شد
قلبم ازحرکت وایستاد
حتی نفس کشیدنم یادم رفت
شک نداشتم اون فرد،مرد منه
اون لعنتی باکت شلواروپیرن سیاه ارسلان بود
مردی که بی نهایت دلتنگش بودم
جوری باشوق بهش خیرهه شده بودم که حتی دلخوریمم یادم رفته بود
نگاهش روم ثابت موند
نیشخند کجشو ازاین دورم دیدم
باصدای بابا،سریع نگاهموازش گرفتم تامبدا بابا موچموبگیرهه
_اریکا دخترم اقای فاضلی باتوعه
نگاه گیجمو بهشون دوختمو لبخندکجوکوله ای تحویلشون دادم
_جانم کاری داشتین
بابا که ازخنگ بازیم کفری شده بود
نفس عمیقی کشید وازاول شروع به توضیح دادن کرد
_اقای فاضلی ازتوبرای پسرش مهرادخان خواستگاری کرد،الانم میخوادنظرتورو بدونه که اگه موافق باشی اشناتون کنیم
از این سوال بابا حسابی جاخوردم
مگه نه اینکه بابا همیشه از خواستگارای من بیزاربودوهیچوقت دلش نمیخواست من ازدواج کنم حالا چی عوض شدهه که خودش برام خواستگار جور میکنه
لباموباحرص جمع کردمو روبه هردوشون با جدیت گفتم
_من فعلا قصد ازدواج ندارم
ازجام بلندشدم باعجله راهی رو درپیش گرفتم تا بابا روفعلانبینم وگرنه بازم بیخودی دعوامون میشد،تن تن به سمت جلوحرکت میکردم که سینه به سینه ی ماروین شدم
هینی کشیدمو توجام وایستادم ،بی ارادهه قدمی به عقب برداشتم
_کجابااین عجله
_به توهیچ ربطی ندارهه
ابرویی بالاانداخت
_نه اتفاقا ربط دارهه،کجا
باحرص ازکنارش ردشدم
_قبرستون میایی
_جهنمم بری میام قبرستون که چیزی نیست
عصبی برگشتم سمتشو ازلای دندونام غریدم
_دست ازسرم بردار لعنتی،نمیفهمی حالم ازت بهم میخورهه نمیخوام ریخت نحستو ببینم
اخمی کردوقدمی به سمتم برداشت
_چه بدت بیاد چه خوشت بیاد ،حالاحالاها قرارهه منوببینی عشقم
مشتی به سینه اش کوبیدم
_من مجبور نیستم تحملت کنم
اومد حرفی بزنه که رافئل که جام شرابی تودستش بود،به سمتمون اومد
باخوشحالی نگاش کردم که چشمک نامحسوسی بهم زدو نزدیکمون شد
ماروین بااومدن رافئل فوشی زیرلب دادو ساکت شد
_سلام عرض شد
هردو زیرلب جوابشودادیم که گفت
_این چه قیافه ایه بخودتون گرفتین،چیزی شده؟
ماروین حرصی لب زد
_چی میگی برای خودت،مگه قرارهه چیزی بشه
_چه میدونم وقتی دیدمتون فکرکردم دارید دعوامیکنید
ماروین اخمی کرد
_نخیرداشتیم حرف میزدیم اشتباه متوجه شدی،بعدم بجای این حرفاکارتوبگو
رافئل تک سرفه ای کردودستشو روشونه ی ماروین گذاشت
_خیلی خب باورکردم،یه لحظه بامن بیا کارمهمی باهات دارم
ماروین سری تکون دادو همراهش رفت
بارفتنشون نفس راحتی کشیدم
راموکج کردم منم به راهم ادامه بدم که همون موقع کسی موچ دستمو محکم چنگ زدوبه سمتی کشیدم
باچشای گردشدهه به کسی که سرتاپاسیاه تنش بودوپشتش بهم بود،نگاه کردم که شروع به دویدن کرد،بی ارادهه همراهش کشیده میشدم
این دیگه کی بود
سرعت غیرطبیعیوبالاش به قدری زیاد بودکه هنگ کرده بودمو توان عکس العمل نشون دادن نداشتم
همینکه وایستاد،تازهه متوجه ی اطرافم شدم، داخل بالکن خلوتوتاریکی شده بودیم