رمان طلسم خون194

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/2 09:48 · خواندن 2 دقیقه

بابهتو ترس سرمو بلندکردم بتوپم به کسی که منواوردهه اینجاکه
بادیدن ارسلان هنگ کردم،ضربان قلب بی جنبه ام باز روبه اسمون رفت
نفس عمیقی کشیدم تابه خودم مسلط شم

اصلاواسه چی منواوردهه بوداینجا
اومدم دهن بازکنم حرفی بزنم که کمرمو چسبوندبه دیواروخودشم چسبیدهه بهم ایستاد
باچشای گردشدهه پرسیدم
_داری چه غلطی میکنی

درکمال تعجب لبخندکوچیکی زدوخم شد روصورتم
_دلم برات تنگ شده بود کوچولوی زبون دراز

شنیدن همچین حرفی هرچندبرام خیلی شیرین بوداما
من هنوز یادم نرفته بود اخرین بار چه حرفایی راجبم زدهه بود
اخمی کردموبه عقب هلش دادم
_اما من اصلا دلم برات تنگ نشدهه بود،واسه چی منواوردی اینجا چی ازجونم میخوای

ذره ای عقب نرفت
دستشوبلندکردو نوازش وار به گونه ام کشید
_خودتومیخوام

قلبم چنان به تلاطوم افتاد که حس میکردم الانه ازهیجانوذوق بیاد تودهنم

نفس عمیقی دیگه ای کشیدموسعی کردم به چشای لعنتیش که دیوونه ام میکرد نگاه نکنم
_ولم کن میخوام برم

دستشو زیرچونه ام گذاشتو سرمو بلندکرد

_منو نگا اریکا،واسه دیدن تواومدم تواین خراب شدهه،واقعامیخوایی ولت کنم برم؟

*باچشایی که دو دو میزد توچشاش زل زدم
نه معلومه که نه، میخواستم دهن بازکنم بگم دلم برات یذرهه شدهه دارم از دوریت دق میکنم
باصدای خش داری ادامه داد
_برای چی رفتی اریکا چرا رفتی الان خوشحالی پیش اون بیشرفی

ازاینکه انقد حق به جانب حرف میزد خونم به جوش اومد،یه جوری حرف میزد انگار اصلا خودش هیچ تقصیری ندارهه ومن بودم که بهش توهین کردمودلشوشکوندم
بااخمای درهم ازروی حرصودلخوری گفتم
_ارعه خوشحالم دیگه ریخت نحستو نمیبینم،حالا گمشو کنارمیخوام برم

ناباور صدام زد
_اریکا

باحسی امیخته به حرص ناراحتی دلخوری، نگاش کردمو به عقب هلش دادم
باعقب رفتنش بانهایت سرعت از بالکن خارج شدم
بادور شدن ازش اشکام شروع به باریدن کرد
لعنت به این دل کوفتیم که حتی راضی نمیشد لحظه ای اون قیافه جاخورده و ناراحتشو تصورکنه
اون اومدهه بود منوببینه، اومدگفت دلش برام تنگ شدهه
اونوقت من خر اونجوری باهاش حرف زدم
نه نههه تقصیرمن نبود،تقصیرخودشه اگه بجای این همه غروروخودخواهیش یکم خودشوجای من میزاشت،اینجوری باهاش حرف نمیزدم