رمان طلسم خون195

باقدم های نامتعادل خودمو به بابا رسوندم
بادیدنم از جاش بلندشدو اخم غلیظی کرد
اومد حرف بزنه که بادیدن صورت خیسو رنگ پریده ام ساکت شد
باصدایی که به وضوح میلرزید لب زدم
_میخوام..برم..اگه..نمیایی..خودم برم
سری تکون دادو بعدازخدافظی با فاضلی ازجاش بلندشد
*****
چندروز گذشته بود
اما من همچنان فکرم مشغول اون شب بود
شبی که برای اولین دل ارسلان روشکوندم
باصدای نازنین خاتون،ازفکربیرون اومدم
_تی بلا می سر،بازکه توفکری خانم جان(دردوبلات بجونم،بازکه توفکری خانم جان)
حتی لهجه گیلکی نازنین خاتون هم باعث نشد
لبخندبه لبم بیاد
ازوقتی اومدهه بودم اینجاهرروز افسرده ترمیشدم
نازنین خاتون رو بابا چندروزی میشد استخدام کرده بودبرای اشپزیوکارای خونه
خداییشم زن خیلی خوبی بود
درطول روز هربارکه کارش تموم میشد میومدحالمومیپرسید
حس خوبی بوداینکه یکی به فکرته
اما من حس گلیو داشتم که هرچقدم بهش اب میدادن وقتی افتاب رونمیدید،سرحال نمیومد
ارسلان برای من حکم افتابی روداشت که خیلی وقت بودازش محروم بودم
_تی چشمانه ره بینیرم،گریه چرا(قربون چشات برم،گریه چرا)
باحرفی که زد تازهه متوجه اشکایی که ازچشام سرازیرمیشد،شدم
لبخندی به اجبارزدمواشکاموپاک کردم
_خاتون جان خدانکنه چرا انقد قربون صدقه ام میری قربونت برم
_نمیدونم این چیه که انقدشمارو ناراحت کردهه،میگم خانم جان نکنه عاشق شدین
_نه خاتون گفتم که چیزی نیست،بابانیومدهه هنوز
_چرا اومدن ،اتفاقا اقاگفتن صدات کنم
سری تکون دادمو ازاتاق بیرون اومدم
خاتونم دنبالم اومدپایینو راهشوبه سمت اشپزخونه تغییرداد
بابا روکاناپه روبه روی Tvنشسته بود
باورودم سرشو به طرفم چرخوند
سلامی زیرلب دادم که گفت
_علیک سلام روتوببینیم اریکاخانم
_کارداشتی بابا
پوف کلافه ای کشیدواشاره ای به مبل روبه روش کرد
_بشین کارت دارم