رمان طلسم خون196

بی حرف رومبل نشستم که پاروپا انداختومستقیم نگام کرد
_ازوقتی اومدی اینجا کاری به کارت نداشتم،بهت زمان دادم تا اون هوس مضخرف بچگانه ازسرت بپرهه،الانم وقتت تمومه این هفته میخوام نامزدیتو باماروین اعلام کنم
*یه آن به گوشام شک کردم
چی گفت الان بابا
شوخی میکرد لابد
باچشایی که هرلحظه گردوگردتر میشدبهش چشم دوختم
حتی زبونم نمیچرخید حرف بزنم
بسختی دهن بازکردم
_شماالان..شما الان چی گفتی؟!
جدی ترازقبل گفت
_گفتم میخوام نامزدیتو با ماروین اعلام کنم
لبام به خنده بازشد
تک خنده ای کردم
خنده ام تبدیل به قهقه ی بلندی شد که بی شک من رو شبیه به دیوونه ها نشون میداد
به خودم اشارهه کردم
_من؟!
_نامزدکنم
_باکی؟
اخمی کرد
_ماروین،باید باماروین نامزدکنی،تاصبم بپرسی جواب من تغییرنمیکنه
چنان خشمی وجودمو دربرگرفت،چنان اعصابم بهم ریخت که اصلا برام مهم نبودکی جلومه
دست بردمو میزگردو شیشه ای رو چپه کردم
صدای جیغم بین صدای بلند خوردشدنوشکستن میزشیشه ای گم شد
بابا ناباور به میز خوردشدهه چشم دوخت که جیغ زدم
_بسه بابا،میفهمی بسه دست ازسرمن بردار،اگه نمیخوای بمونم کنارت میرم میشنوی میرم برای همیشه فقط دست ازاین کارات بردار
به سمت مخالفش پاتندکردم برم که دستمو محکم ازپشت کشید
_حق انتخاب باخودته یا باماروین نامزد میکنی یا ماروین باتموم قدرتوافرادش ارسلان رو ازبین میبرهه
دستمو رها کرد
اما من هرلحظه شوکه ترازقبل میشدم
توجام خشکم زدهه بودو توان قدم برداشتن نداشتم
همچی پشت سرهم داشت اتفاق میوافتاد
یعنی من باید بین جون مردی که عاشقشم وازدواج بامردی که بشدت ازش بیزارم یکیوانتخاب میکردم
چراا چرا انقد دنیا بامن بد تامیکرد
چرا من مجبور به انتخاب همچین چیز مضخرفی بودم
حقیقتوجدیت کلام بابا جای هیچ شکی برام باقی نمیزاشت
وقتی بابا حرفی میزدکه ازش مطمعن بود
بابی حالی روزمین فرود اومدم
لعنت به روزی که پاموگذاشتم گیلان
ازاون روز فقط بدبختی بودکه اومدسراغم
ساعت هاخیرهه به نقطه ی نامعلومی اشک میریختم
مگه من چقد جون داشتم
چقد توان داشتم این همه چیزو هضم کنم