رمان طلسم خون197

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/2 16:47 · خواندن 1 دقیقه

~دانای کل~

بطری گراپا که این روزا زیاد ازان مینوشید را ازروی میز چنگ زد
وبه طرف شاهین پرتاپ کرد،شاهین به موقع جای خالی دادوگرنه ان بطری مشروب لعنتی روی سرش فرود میامد
_شاهین بنال ببینم چه خبرشدهه  چهارساعته حرفومی پیچونی

شاهین که یک ماه بودازحال اسفناک برادرش آگاه بود
باتاسف سرش راتکان داد،تصمیم گرفت تعلل راکناربگذارد،بالاخرهه که میفهمید
_اریاخان امشب به افتخارنامزدی اریکاوماروین جشن بزرگی ترتیب دادهه کل قبایلم دعوت کردهه

درست شنیده بود

امکان نداشت

اسم اریکاو ماروین کنارم

چه تضاد مضخرفی

مسخرهه بوداماحس میکردضربان قلبش متوقف شده وچیزی راه نفس کشیدن را سدکردهه
شوکه خندید
_شاهین صدبارگفتم اسم اون مردتیکه ی کونیو حتی موقع شوخیای مضخرفتم نیار

_ارسلان شوخی نکردم،امشب رسما نامزد میکنن باورنداری میتونی بری ببینی

جوری فریادزد که کل گله بی شک صدایش راشنیدن،فریادش انچنان دردناک بودکه دل سنگ رانیزاب میکرد
_د لاشی وقتی میگم شوخیه بگو ارهه چرا میزنی زیرش،توداری راجب اریکا،زن من ،حرف میزنی،کجای دنیا زن یکی دیگه رو برای یه پوفیوس دیگه نشون میکنن

شاهین بغض کرده بود
تمام این یک ماه شاهد دردکشیدن ارسلان بود
مردی که تمام این مدت شب راباخوردن مشروبات آمیخته به خون ،صبح کردهه بود
جلورفت
ارسلان به وضوح ازخشم میلرزید
دستش رابرای دلداری جلو بردکه همزمان
ارسلان بانعره ی بلندی تمام محتویات میزرا پخش زمین کرد
_میکشم اون بی ناموس رو،میکشمش کوصکش پدرو