رمان طلسم خون19

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/23 16:44 · خواندن 4 دقیقه

برگشتم سمتش،همون مردهه شاهین بود،نمیدونم چرا انقد قیافه اشواسمش برام اشنابود
_من شمارو جایی دیدم؟!
هول شد،اینوبه وضوح دیدم
_نه فکرنمیکنم
سری تکون دادم
_میشه بدونم کجاقرارهه بریم،حتی اعدامیم قبل مرگش میدونه قرارکجابرهه،نمیفهمم چرا نمیگیدکجاقرارهه بریم
*مردخونثی نگام کرد
_میریم عمارت آریاخان
*ازحرفی که زدحسابی جاخوردم،یعنی منومیبردن پیش بابام
پس چراانقدحرفومیپیچوندن،منوباش فکرکردم قرارهه بلایی سرم بیارن چقدقضاوتشون کردما
****

~آریـــــــا~
مشتی به میزشیشه ای کوبیدم ،هزارتیکه شدوصدای بدی ایجاد
کرد.
برام مهم نبود،نه شکستن میز،نه خونی که از دستم سرازیرمیشد
_حامدشدهه،کل کشوروبگردی بگردولی پیداش کن
سرشوپایین انداخت،کاملامعلوم بودشرمنده اس ولی من اینونمیخواستم،من دخترکمومیخواستم
_ارباب،همجاروگشتیم ولی خبری ازاریکاخانم نبود،فقط جنگل موندهه که حق نداریم بریم توش،درغیراین صورت قوانین رونقض کردیمواین ممکنه به قیمت جونمون تموم شه
بادادی که زدم،پاره شدن حنجره ام روبه وضوح حس کردم
_بجهنم،گوربابای هرچی قانونه،قانونوکی تایین میکنه ۴تاکفتارپیر؟!!برو دخترموپیداکن حامد
_جنگ میشه ارباب،درسته برادرتون نیست ولی کل افرادش هنوز تواون جنگلنوهرروز قوی تروزیادترمیشن،مانمیتونیم بااین افرادکمی که برامون موندهه ازپسشون بربیاییم
_لعنت به همتون لعنت به اون کثافت که وجود نحسش از زندگیم پاک نمیشه
**
_برو بی بی نگران اریکام نباش بزودی پیداش میکنموبرش میگردونم تهران پیشت
_چجوری برم اقا،من دلم خونه اریکادوروزهه غیبش زدهه،شماهم حالت خوب نیس حتی شکارم نرفتین
درمونده نالیدم
_برو توهیچ کمکی نمیتونی به من کنی،منم همزمان نمیتونم،دنبال اون بگردمو،مواظب توام باشم،برواعتراض نشنوم ازت
_چشم ولی اقاتوروبخداقسمت میدم دخترموپیداکن،اریکاموپیداکن
***
بالاخرهه بی بیوفرستادم تهران،بااینکه حمیدو دنبال خاتون فرستاده بودم تابتونه باجادوی سیاه پیداش کنه بازم دلم شورمیزد
دخترم نبود،افکارمسموم ولم نمیکردنودائم حرفای چندوقت پیش خاتون توسرم اکومیشد
_ارباب،تاجایی که میشه حواستون باشه برگشتشوحس میکنم
تامیتونیدازاینجادورشین ،اون الان یه مارزخمیه ،اگه برگردهه انتقام سختی ازهممون میگیرهوازنیشش درامان نمیمونیم
***
باپام روزمین ضرب گرفته بودم،عطشم برای خونونبودن اریکاهمه وهمه داشت ازپادرم میاوردن
هیچ کاری ازم برنمیومد،بااینکه عضواصلی محفل اژدهابودم ولی درواقع هیچ قدرتی نداشتم
اون لاشخورا کل افرداموازم گرفته بودنودراختیارمحفل قرارداده بودن
چندنفرافرادیم که برام مونده بودبه طرز عجیبی غیب شده بودن
بجزحامدوحمیدکس دیگه ای برام باقی نمونده بود
کلافه موهاموچنگ زدم،بایدیه کاری میکردم اولین باربود خودموانقدناتوان حس میکردم
با بازشدن ناگهانی درازفکربیرون اومدم
حمیدنفس زنون به طرفم دوید
_ارباب...ارباب...بلندشید..بایدبریم...وقت..تنگه..
عصبی غریدم
_درست حرف بزن ببینم چی میگی حمید،چه خبرشده
کجابریم
_اقا..ارسلان...برگشته
باشنیدن اسم شومش کل تنم به یکبارهه دچار رعشه شد
ازفکری که توسرم جولان میدادبشدت میترسیدم
نکنه اریکا...نه..امکان ندارهه اون ازحضوراریکا توعمارت خبرنداشت
ولی فقط خدامیدونست اگه زیرسراون لعنتی باشه خودم دست تنهامیکشمش
ذره ای برام برگشتنش مهم نبود،اون دنبال من بودمطمعن بودم
_اقامنتظرچی هستی...بایدبریم،وقت نداریم
خیلی جدی بااخمای درهم نگاش کردم
_انتظارنداری که مثل ترسوهافرارکنم
_ولی...
_ولی بی ولی..برو دنبال دختری که جرئت کردهه طلسم اون مردتیکه ی نحسوبشکنه،پیداش کنوهرچه سریع تربکشش،شک ندارم از اهالی روستاس
حمیدسری تکون داد
_چشم
حمید باعجله عمارت روترک کرد
اون دختربایدمی مرد،چاره ای جزاین نداشتم،وگرنه یه تنه همه چیوبه نابودی میکشوند
بافریادی که به گوشم رسید،ازفکردراومد
_آریــــــاااااا
*شک نداشتم خودشه،15سال گذشته ولی صداش هنوزتوگوشمه نعره هایی که برای رهایی ازدست افرادمحفل داشت
فریادهایی که همشون توجسم مرده ی خرس دفن شد
چشماموازیاداوری اون خاطرات محکم بستموباقدم های سست
به سمت حیاط رفتم
*بارسیدن به حیاط تعدادزیادی ازسگاش احاطه ام کردن
خونسردبه ارسلانی که ذره ای تغییرنکرده بودخیره شدم، شصتشو توهواتکون دادوبلافاصله چندنفربه سمتم حجوم اوردن،یکی شونه هامو دوتای دیگه دستاموگرفتن
اعتراضی نکردمونگاهم هنوز خیره ی نگاه پرازنفرت ارسلان بود
که تویه حرکت ناگهانی روزمین پرتم کردن
دقیق جلوی پاش فروداومدم
اخمام ازحرکت تحقیرامیزش بهم گرهه خورد
_حرفی داری میشنوم،لازم نیس تئاتر راه بندازی
*باضربه ی محکمی که دقیقابه صورتم خورد
حرفم نصفه موند،اخ نگفتم،نمیخواستم لذتی که دنبالشه روبه همین راحتی بهش بدم
سزاواربودم ولی اونم بی گناه نبود
خونی ازبینیم سرازیرشد،پوزخندی زدموباتحقیرنگاش کردم 
بادیدن چشام،بثانیه نکشیدخون جلوچشاشوگرفتوبلندنعره زد
_میکشمت حرومزاده..
چنان لگدی زد،که اینبارپخش زمین شدم،دردبدی توسینه ام پیچید
تعجبی نداشت اون نژادآلفای قالب  پدرو خون اصیل خون اشامی مادرو به ارث برده بود
قدرتش ازمن بیشتربودچراکه من فقط یه خون اشام بودم که ازقضاتغذیه ام نکرده
باحمله کردن افرادش سمتم ازفکربیرون اومدم
هرکس به یه طرف ازبدنم ضربه میزد
دردتوکل تنم رسوخ کرده بودولی حرکتی نکردم تاشاید دلش خنک شه
_کافیه
باعقب رفتنشون،نوچ نوچی کردوبه سمتم اومد
اینباراون بودکه به صورت خونیم باتحقیرونفرت نگاه میکرد
_آی آریا آی ازدست توپسررر،یکم زبونتو توکونت نگه دار،توکه نمیخوای همین اول کاری آشولاشت کنم هوم،من کلی باهات کاردارم
مکثی کردوادای فکرکردن دراورد
_گفتی تئاتر بازی میکنم ارععهه،باباهنو مونده تا تئاتراصلی عزیزممممم
******