رمان طلسم خون199

_همینجاوایساتامن بیام
_ولت کنم تابری بااین حالت گندبزنی به...
ارسلان عصبی غرید
_لال باش شاهین دوباربه روت خندیدم ادای اقابلاسرواسه من درنیار همینجا بتمرگ تابرگردم
_ولی...
نماند تا حرفای صدمن یه غاز شاهین را گوش کند
بااعصابی داغون به سمت عمارت منحوس آریا رفت
هرقدم که نزدیک ترمیشد
صدای بلند موزیک گوشش را آزارمیداد
جلوی درب داخل، حمید سد راهش شد
_متاسفم ارباب دستور دادهه جلوی ورودتونوبگیرم،شمادعوت نیستین
ارسلان باصدایی که بشدت قصد کنترل کردنش راداشت غرید
_به تخمم که دعوت نیستم،مث ادم بکش کنار تانفله ات نکردم
_متاسفم نمیتونم
اینبارباچنان خشمی به سمتش یورش بردویقه ی لباسش راچسبید که حمید بیچارهه کوپ کرد
_یا الان میری کنار شتر دیدی ندیدی یاتوهمین باغچه جنازتو چال میکنم
تهدیدش بوی عمل میداد
حمید هیچ شانسی درمقابل زوروقدرت اونداشت
بلااجبار سری تکان دادکه ارسلان بشدت به عقب هلش دادو وارد عمارت شد
حالش ازاین جشن کذایی بهم میخورد اما نمیتوانست اجازه دهد عروسک کوچکش زنی که جفتش بود به راحتی سهم کفتارپیری همچون ماروین شود
داخل شد
جمعیت انقدر زیاد بودکه برای رد شدن باید همه را پس میزد
زنومردهایی که مشغول گفتمانورقصیدن بودن، همه بانفوذ قدرتمندبودند
وقتی به وسط های سالن رسید
نگاهش راچرخاندتادخترکش رابین جمعیت پیداکند
بادیدن دخترکوچکوظریفی که لباس بلندوابی رنگی تنش بودوموهایش به زیبایی شب دور تنش میرقصید،ماتش برد
دلش ازدیدن اریکایی که امشب ستاره ی مجلس بودوقصد جانش راکردهه بود،لرزید
قدمی جلوبرداشت که همان موقع ماروین کناراریکاقرارگرفتودستان لعنتیش دور کمرباریک دخترک حلقه شد
چیزی مانند اتش تنش راسوزاند بی شک این همان اتش غیرتی بود که یک عمر راجبش شنیده بوداماهیچوقت قبل ازاریکا تجربه اش نکردهه بود
مشتش ناخواسته جمع شد
چقد مشتاق بود این مشت را روی فک ماروین بکوبد
قدمی جلوبرداشت
اریا را دید که کنار ان دو قرارگرفت
به قدم هایش سرعت بخشید
*******