رمان طلسم خون200

(یک ساعت قبل)
~اریـــــکــا~
نگاه بی فروغم رو به اینه دوختم
شاید هرکس دیگه ای جای من بودالان ازخوشحالی بال درمیاورد،مردی مثل ماروین پولداروخوشتیپوقدرتمند ارزوی هردخترمجردی بود
اماارزوی من نبود،من حتی ازخودم عقم میگرفت، ازاینکه قرار بود به عنوان همسراینده ی کثافتی به اسم ماروین محتشم بشم بدترین حس دنیارو داشتم،مثل ادمایی که همچیشونوازدست دادنوفقط الکی نفس میکشن
من مثل اون ادمانبودم من خودم جزویی ازاون ادما بودم
من همچیموازدست داده بودم،ارسلانم رو عشقم رو زندگیوخوشبختیم رو
وحتی پدرم رو پدری که این مدت برام غریبه تراز مردم این شهرشده بود
من حالافقط خودموداشتم
یه زن۱۹ساله ی تنها که خیلی راحت به حراج گذاشته شد
قطره ی اشکی که رو گونه ام نشست رو با نوک انگشتم گرفتم
حق من این نبود
خدایا حق من لعنتی این نبود
من ارسلانم رومیخواستم
عقلم نهیب زد
بس کن خودتوجمعوجور کن تواینکارو بخاطرجونو موقعیت ارسلان میکنی
واقعنم همینطور بود
اگه پای جونش درمیون نبوداگه ترس از دست دادنشونداشتم صدسال سیاه دست به همچین کاری نمیزدم
حتی تفم توصورت ماروین نمینداختم
باردیگه به دختر درون اینه چشم دوختم
ارایشو لباس شبی که تنم بود بهم دهن کجی میکرد
این زیبایی برام بشدت مسخرهه میومد
برای کی حاضرم کردن
واسه چی
واسه مهمونا یا برای مرد عوضی که قراربود نامزدم شه
وگرنه ارسلان که قرارنبودمنوببینه
پس این ارایشو لباسومیخواستم چیکار
باحرص اشکار ،دامن لباس رومحکم چنگ زدم
باتموم قدرت فشارش دادم