رمان طلسم خون203

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/4 09:50 · خواندن 1 دقیقه

جلواومدوتابه خودم بیام کمرم روچنگ زدودستای کثیفش دورم حلقه شد
_فعلاهیچ قبرستونی نمیری تا نامزدیمون اعلام بشه
_خدالعنتت کنه
_معدب باش عشقم

باانزجار روموازش گرفتم
همینکه رومو برگردوندم نگاهم تونگاه خیره ی مردی که حضورش اینجابرام ازهرچیزی بیشترغیرممکن بود،دوخته شد
بادقت بیشتری نگاش کردم
ازم دوربوداما مطمعن بودم خودشه
قلبم برای لحظه ی نکوبید
خودش بود،ارسلان بود
اومدهه بود
باورم نمیشد
اما واقعااومدهه بود
چطور ممکنه
یعنی باورکنم بخاطرمن اومدهه
یانه بابادعوتش کردهه
*بااومدن بابا کنارمون،نگاه خیره وهیجان زده امو ازش گرفتم
خداکنه جلونیاد ،نمیخواستم بخاطرمن اسیب ببینه
بغض لعنتیموکه درحال خفه کردنم بودرو به سختی قورت دادم
بابا جلواومد
که ماروین بالاخرهه دست کثیفشوعقب کشید

اول با ماروین دست داد بعد برخلاف میلم جلواومدوپیشونی منوبوسید

_خب الان وقتشه همه منتظرن تازودتر مراسم انجام شه وحلقه دست هم کنید

ماروین لبخندشیطانیشو به رخ کشید
_پس منتظرچی هستی شروع کن اریاخان

باباتک سرفه ای کردوبازدن چندتقه به جام شرابش توجه  همه جلب کرد،همگی ساکت شدن
نگاهای سنگین زنومردای حاضر،بهم دوخته شده بود
اما سرموبلند نکردم ،نمیخواستم بادیدن دوبارهه ی ارسلان بزنم زیرگریه وهمچیوخراب کنم