رمان طلسم خون204

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/4 09:57 · خواندن 2 دقیقه

صدای باباتوجه اموجلب کرد

_خانم ها آقایون اول ازهمه بخاطرحضورتون دراینجا بینهایت متشکرم

مکثی کردوادامه داد
_امشب اینحا جمع شدیم تا درحضور شما قبایل و اعضای رسمی محفل، اعلام کنم که دخترم اریکا رو با داماد اینده ام ماروین محتشم.....


_استپپپپپ ،همونجا استپ کن


باصدای بلند ارسلان،باباساکت شد
نگاه نگرانومشتاقم رو بهش دوختم
باحس نگاهم،نگاهشومستقیم بهم دوخت
چیزی که تونگاهش میدیدم شایدبیشتراز ده تاحس مختلف درونش نهفته بود،چیزی مثل دلتنگی،عشق،غم،اعصبانیت
نگاهش رنگ جدیت گرفت
همه با دهن بازبه مردمن خیرهه بودن
که بابا عصبی غرید
_تواینجاچه غلطی میکنی

صدای خش دار ارسلان قلبم رو برای هزارمین بارلرزوند
_داری زن منو بایه بی ناموس نشون میکنی توقع داری ساکت باشم،اریکا جفت منه همگی اینوخوب میدونین،منم اجازه نمیدم جفتم رو به این کوصکش بدی

بابانفس عمیقی کشید
میدیدم چقد سعی میکنه اروم باشه اما نمیتونست
بااسترسونگرانی نگاه اشک الودم بین بابا وارسلان درگردش بودکه بابا بااطمینان گفت
_وقتی اریکا راضیه طبق قانونمون میتونه بامرد دیگه ای ازدواج کنه درسته جفت توبود ولی چون عقد نکردین حق انتخاب دارهه باهرکسی که بخواد میتونه ازدواج کنه

ارسلان به ثانیه نکشید اخم غلیظی کرد
ازصدای بلند نعره اش تنم لرزید
_خفه شو بی ناموس اصلاتوناموس حالیته شرف حالیته اگه حالیت بود زن منو دو دستی تقدیم مرد دیگه ای نمیکردی،قانون،قانون به یه ورمم نیست،قانونو کی تعیین میکنه امثال توی پوفیوسو این مردتیکه ی لاشی تعیین میکنین

*قطره ای اشکی ازچشمم چکید
درد کشیدنوعذابشو تو تک تک کلمه هاش میتونستم حس کنم
قلب لعنتیم دائم وجودشو فریادمیزد
*نگاه خیسونگرانمومستقیم بهش دوختم که درحضور جمع به سمتم پاتندکرد
تابهم رسید سرم روکج کرد
گیجومتعجب یه وری نگاش کردم که موهاموازرو شونه ام کنارزدوباانگشتش تتوی نشونه ام رو لمس کرد

_چشای کورتوبازکن اریا،ببین این دختر جفت منه،مال منه ومن مالمو به هیچ احدوناسی به هیچ مادرقهبه ای نمیدم

صدای دادبابا کلامش روبرید
_جفتت بود،حالا دیگه نیست اون نشونیم که ازش دم میزنی بعداز ازدواجش خود به خود ازبین میرهه

ارسلان ازشدت اعصبانیت نفس نفس میزد
دست لرزونمو رو دستش گذاشتم تا ارومش کنم
نگاه طوفانیوسرخش که بهم افتاد
بالحن ارومی گفت
_اریکا بهشون بگو نمیخوای تن به این ازدواج بدی،زودباش به این دوتابی همچیز ثابت کن این ازدواج کوفتیونمیخوای

نگاه لرزونمو به چشای منتظرش دوختم
همه انگارمنتظربودن تامن حرفی بزنم
اینبارسرچرخوندموبه بابا  وماروینی که ازشدت اعصبانیت سرخ شدهه بودوساکت درحال تماشام بود،نگاه کردم
ماروین باچشاش برام خطونشون میکشید
همینکه اومدم حرف بزنم ماروین بالحن حرصیومثلا مهربونی گفت
_بهش بگو نمیخواییش اریکا،بگوکه چقد همودوس داریم نترس عزیزم من پیشتم

لحظه ی چشاموبستم
فقط من میتونستم تهدید روبسته ی اون جمله رو تشخیص بدم
فقط منی که بینهایت از اینکه نکنه بلایی سر عشقم بیاد
این جمله ی لعنتیو درک کردم
چشامو که بازکردم
اشکام سرازیرشد