رمان طلسم خون205

ساکت به ارسلانی که هنوز تویه قدمیم بود نگاه کردم که اخمی کردوموچ دستمو گرفت
_بیشترازاین تواین خراب شده نمیمونیم
درمقابل نگاه بهت زده ام حرکت کرد
باسرعت زیاد منوپشت سرخودش میکشید
که تموم قدرتموجمع کردمو پاروی دل بی صاحابم گذاشتم
وایستادم که به تبعیت ازمن ایستادو برگشت سمتم
سوالی نگام کردکه دستشو محکم پس زدم
_من جایی باهات نمیام،برو ارسلان خواهش میکنم برو،دیگه ام برنگرد
*ناباور نگام کرد
انگارشک داشت درست شنیده باشه
_چی..چی گفتی تو
باگریه جیغ زدم
_دارم میگم دوست ندارم نمیخوامت بروو،هیچوقت دیگه نیاسراغم
باسیلی که توسمت چپ صورتم فرود اومد،لال شدم،صورتم ازبه گز گز افتاد،اماسوزش سیلی خیلی کمتراز سوزش قلبم بود،اصلاشوکه نشدم شایدچون منتظراین سیلی بودم،این حقم بود
دستموروگونه ام گذاشتموباچشایی که از گریه دودو میزد نگاش کردم که بانفرت سرتاپاموبرانداز کرد
بالحنی که اصلاشباهتی به قبل نداشتو سردیونفرت ازش موج میزدگفت
_حالم ازت بهم میخورهه ،روی واقعیتو نشون دادی هه البته از دختراون حرومزادهه ازاین بیشترانتظارنمیرفت، گمشوازجلوچشم،عقم میگیرهه ازقیافه ی نحست،یالابرگرد برو به جنده بازیت ادامه بدهه دختره ی دوزاری
باتموم شدن حرفش برگشتوباتموم سرعت سالن رو ترک کرد
همهه هابلندشد
تموم کسایی که تاالان ساکت بودن
شروع به حرف زدن کردن
هرکسی چیزی میگفت
صداهاشون توسرم پخش میشد
_دیدی دختره ی خراب رو چه راحت جفتشوفروخت
_اره بابا حیف ارسلان خان،همه ی دخترا تونخشن
_چه خوب زدش دلم خنک شد
_بنده خدا دخترهه چرا زدتش
_بیچارهه ارسلان خان دخترهه توجمع سکه ی یه پولش کرد
باقدم های سست شدهه
درحالی که اشکام بی امون ازصورتم میچکیدوسرم بشدت گیج میرفت
جمعیت روکنارمیزدمو به سمت جلوحرکت میکردم
یه نفراومدسمتمودستموبین دستاش گرفت
_افرین کارت حرف نداشت ،خوب چزوندیش
سرموبلندکردمونگاه خسته امو به ماروینی که پشت سرهم حرف میزد دوختم
بی حال دستمو ازدستش بیرون کشیدم
دقایقی بعد بابا من رو نامزد رسمی ماروین اعلام کردوحلقه ای رو که برام حکم طناب دارو داشت رو دستم کردن