رمان طلسم خون206

مهمونا یکی یکی میرفتنو بابا با خوشرویی راهیشون میکرد
ماروینم درحال حرف زدن بازیردستاش بود
دلم اشوب بودوسرگیجه اومونموبریده بود
دستی به صورت خیس از عرقم کشیدم
بی حال از جام بلندشدم
باقدم های سست شده ناشی از سرگیجه و حالت تهوع به سمت دستشویی رفتم
به روشویی که رسیدم لحظه ای چشام سیاهی رفتو تابه خودم بیام تموم محتویات معدم بالااومد
دقایق طولانی درحال عق زدن بودم
لعنتی انگار معدم تا ازجاش کندهه نمیشد از بالااوردن دست برنمیداشت
یکم که بهتر شدم
شیرابو بازکردمو شروع به شستن صورت ارایش شده ام کردم
نگاه بی جونم رو به اینه دوختم
رنگ صورتم باگچ دیوار فرقی نداشت،زیرچشام ریملو دور لبم رژ پخش شده بود
چقد شبیه به دلقکاشده بودم
دلقکی که امشب سخت ترینو دردناکترین کارو تو عمرش انجام داد
من من لعنتی قلب کسیوکه مث سگ میپرسیدمش رو بدجور شکوندم
غرور مردونه اشو خوردکردم
ودردناکت ترازهمه این بودکه حالا اسم مردی که بشدت ازش بیزار بودم روم بود نه کسی که دوسش دارم
اشکایی که به عادت همیشگی روی صورتم مهمون شده بود رو باپشت دستم پاک کردموازدسشویی بیرون اومدم
همینکه بیرون اومدم
خاتون جلو روم سبزشدو بانگرانی نگام کرد
بادیدن سرو وضعم لپشو چنگ زد:
_ خاکَ می سَر،چیشده خانم جان،تی جان ره بیمیرم،چیکارکردی باخودت
لبخندی که بیشترشبیه به پوزخند بود تحویلش دادم
_خوبم خاتون خوبم
_خودم شنیدم خانم جان صدای عق زدنتونو خدایی نکردهه مسموم که نشدین
به سمت پله ها راهمو کج کردم
_به کسی حرفی نزن نمیخوام الکی نگران بشن،به باباهم بگو میرم بخوابم مزاحمم نشن