رمان طلسم خون20

~اریــکـــا~
دیگه نای راه رفتن نداشتم،خسته دستموبند درخت کردمو تکیه دادم بهش
شاهین مکثی کردومنتظرنگام کرد
شاکی توپیدم
_چیه اونجوری نگاه میکنی،منم ادمم خسته میشم خب،بکوپ دنده گازگرفتی میری
بی حرف به سمتم اومد،تابه خودم بیام توبغلش بلندم کردو
رودوشش انداخت
بابهت هینی کشیدمو ترسیده شونه اشوچنگ زدم
_هی چیکارمیکنی احمق بزارم زمینننن
_وقت نداریم بایدهرچه زودترحرکت کنیم اینجورکه شماراه میری تافرداصبحم نمیرسیم
چشم غره ای بهش رفتم،ولی خب اونکه نمیدید
خدامیدونه اینبارچه بلایی سرم میاد اخرین بارکه سرازاین خراب شدهه دراوردم
پوففف
بیخیال اریکاراه مهم نیس ازمقصدلذت ببر
_مطمئنی جمله ات درست بود؟!
مشتی به کمرش زدم
_ترسیدم چته جفت پامیایی توفکرمن،والاازشمابایدترسیدفکرادمم میخونید
بیخیال گفت
_مافکرادمارونمیخونیم این خلاف قوانینه،شما همیشه باصدای بلندفکرمیکنی
لبامو تودهنم جمع کردم
اریکای احمق خب راست میگه دیگه چرا فکرتوبه زبون میاری
_محض اطلاع بازم میشنوم
_کوفت بگیری توفک کنم علاقه ی خاصی به ضایه کردن بقیه داری نه
حرفی نزدکه منم بیخیال شدم
_منوسفت بگیرمیخوام بدووم
هنوز جمله اش تموم نشده بودکه باسرعت شروع به دویدن کرد
یه سرعت غیرعادی
محکم پیراهنشوچنگ زدموبه درختایی که باسرعت ازبغلشون ردمیشدیم نگاه کردم
ترسناک ولی درعین حال قشنگ بود
کاش منم یه قدرت ماورایی داشتم اونوقت حال این گولاخارومیگرفتم خخخ
**********
دقایقی بعدبالاخرهه رسیدیم،درکمال تعجب ازروحصارپریدومن حتی فرصت جیغ کشیدنم نداشتم
چه به حال بودددد
خواستم حرفی بزنم که اروم منوروزمین گذاشت
_رسیدیم یکم جلوترعمارته اریاخانه
باخوشحالی به سمت خونه دویدم که اونم دنبالم راه افتاد
ازاینکه دنبالم میومدمتعجب بودم ولی حرفی نزدموداخل حیاط شدم
هیجان زدهه به سمت عمارت میدویدم
_بابا...باباییی من اومدممم
بادیدن باباغرق درخون روزمین ازحرکت ایستادم،حس میکردم قلبم دیگه نمیزنه،ناباورباچشمای اشکیوخیسم به اون عوضی که باتموم بی رحمی پاشورو قفسه سینه ی بابام گذاشته بودوفشارمیداد دوختم
_نننننـــهههه بابااااا
نگاه شرور اون اشغال اول ازهمه بهم دوخته شد
پاتندکردم سمتشو باتموم زورم به عقب هلش دادم
_کثافتتت...ولش..کنن
باکمی مکث پاشو برداشتو عقب رفت
باگریه کناربابا زانوزدمو سرشوتو بغلم گرفتم
_بابا...باباجونم چشاتوبازکن..ببین دخترکوچولوت اومدهه...بابامنوتنهانزار...توروخدا
بابازشدن چشاش ،تن تن اشکاموپس زدم باباهروقت گریه میکردم بهم میریخت