رمان طلسم خون207

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/5 10:09 · خواندن 1 دقیقه

_اماخانم جان....


نموندم تا دوبارهه سین جینم کنه
پاتندکردم ازپله هابالارفتم
تابه اتاقم رسیدم
داخل شدمو درو پشت سرم قفل کردم
به عادت همیشگیم خودمو روتخت پرت کردم
بغضم اینبار باصدای بلندی شکستو هق هقوجیغ دردناکم روبالش خفه شد

****
_ خانم جان صبحانه حاضرهه 
باصورتی رنگ پریدهه روصندلی جا گرفتم،صبح باهمون حالت تهوع و سرگیجه بیدارشدم
انقدعق زدهه بودم معدم دردگرفته بود

شیری که جلوم گذاشتو به سمتش هل دادم
_خاتون بی زحمت برای من اب پرتقالو پنکیک درست کن،میلم نمیکشه به صبونه

خاتون لبخندی زد
_چشم خانم جان الساعه،اب پرتقال رو که گرفتم الان ازیخچال درش میارم ،پنیکیکم دودیقه ای میپذم

بی حرف سری تکون دادم که مشغول شد
بعدازدقایقی لیوان اب پرتقالو بشقاب حاوی پنکیکموجلوم گذاشت
بعدازاون همه گشنگی دادن به خودمواستفراغ ،یکم اشتهام بازشده بود
شروع به خوردن کردم
تموم که شد تشکری کردموازجام باندشدم
نبودن باباتوخونه باعث شده بودیکمم شدهه نفس راحت بکشم
امیدوارم حالاحالاهابرنگردهه
اومدنش مساوی باحضورنحس ماروینه خداکنه  هیچوقت دیگه ریخت مضخرفه اشو نبینم

_خانم جان ناهارچی درست کنم

بی حوصله لب زدم
_من چمیدونم خاتون هرچی میخوای درست کن