رمان طلسم خون208

*رومبل لم دادموTvرو روشن کردم
چیزجالبی نمیدادکه بخوام فکرموبرای چنددیقه ام که شدهه مشغول کنم باهاش
گوشیموازجیب شلوار لیم دراوردم
چیزخاصی نداشتم توش
روقسمت گالری رفتم
بادیدن سه چهارتاعکسی که تو پوشه ی دوربینم بود،ناخداگاه بغض کردم
باانگشتم عکس رو لمس کردم
با بازشدن عکس،بغضم بی صدا ترکید
تصویراخمالود ارسلان قلب بی جنبه امو به درداورد
این عکسارو وقتی حواسش نبود قایمکی گرفته بودم
باانگشتم چشای قشنگشو لمس کردم
چقد دلم میخواست یه بارم که شدهه چشاشو ببوسم اما عمر باهم بودن ما انقد کوتاه بودکه هیچوقت قسمت نشد
انقد دلتنگش بودم که تابخودم بیام،شماره اشوگرفته بودموتماس درحال وصل شدن بود
باهیجانواسترس منتظر ،بوق های پی درپی روگوش میکردم
این خط جدیدم بودو شماره امو نداشت
_الو
باشنیدن صدای گرفته اش ،ضربان قلبم بشدت بالارفت
بااشتیاق گوش سپردم به صدای بمش
_الووبفرمایید
_الووووصدامیاد، کری چرا جواب نمیدی
_کوصخل پلشت یه باردیگه زنگ بزنی ،دهنتومیگام
*باقطع شدن تماس
گوشیو از گوشم فاصله دادم
لبخندکمرنگی رولبام نقش بست
هیچوقت فکرشم نمیکردم باشنیدن فوشای ارسلان تااین حدخوشحال بشم
***
سه روز بعد
چهار روز از اون شب کذایی میگذشت
سه روز دیگه قراربودعقدکنم
دیگه چیزی برام مهم نبود
نهایت بعداز عروسی خودموخلاص میکردم
قسم خوردهه بودم نزارم انگشت اون بی همچیز بهم بخورهه
تواین چندروز خداروشکر بابابه خواسته ام احترام گذاشتو ازماروین خواست تاروز عروسی سراغم نیاد
خودشم زیاد کاری به کارم نداشت