رمان طلسم خون210

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/6 11:08 · خواندن 1 دقیقه

~دانای کل~

بااعصابی داغون راهی خانه شد،این چندوقت حالوحوصله ی خودش رانداشت چه برسد به کارهای دیگر
مثل هر روز سری به گله زدهه بودوکارهایش راسروسامان دادهه بودوحالا فقط دلش میخواست زودتر به خانه برگردد
نیروی عجیبی اورا به سمت خانه میکشید
گویی اتفاقی افتادهه که این چنین بی تاب بود
حال خود رادرک نمیکرد ازوقتی اریکارفته بودچیزی  در درونش تکان خورده بود،عجیب بوداما احساس تهی بودن میکرد
انگار همچیزش را ازدست داده بود
پوزخند تلخی به افکارش زد
_مردشور ریختتوببرن ارسلان یکی ندونه فکرمیکنه عاشق این دختره بودی اینجوری بهم ریختی،تواومدهه بودی نابودکنی له کنی بری اما ولی انگاری برعکس شد کیرخوردی بدجورم خوردی

خسته شده بود ازجنگیدن بین دلوعقلش، باخودش که رودروایسی نداشت اون دل باخته بود بدجور هم دل باخته بودوقرارنبود حالا حالاها کم بیاورد،میخواست برای بدست اوردن ان دختر یکدنده ولجباز تلاش کند،هرچند دخترک زبون درازش اب پاکی را روی دستش ریخته بود
بارسیدن به عمارت ،حامد در را برایش بازکرد
همینکه داخل شد،شاهین جلویش سبزشد،وقتی دید شاهین قصد کنار رفتن از جلوی راه را ندارد عصبی غرید
_بکش کنار مث عجل ملق وایستادی جلوم

شاهین باکمی استرس گفت
_میرم عقب فقط بازقاطی نکن،جلوجلوبگم بااون بنده خدا بد حرف نزنی
_شاهیننن نرو رواعصابم بنال ببینم چیشدهه
_خاتون اومدهه دیدنت اما حرف مهمی....

ارسلان اجازه ی کامل شدن جمله اش راندادوبااعصبانیت شاهین راکنارزدو داخل شد
بادیدن خاتون که رومبل درخودش جمع شدهه بود دادزد
_مگه اینجاخونه ی باباته هردیقه اینجاپلاسی
_اماآقا...
_اماوکوفت بهت نگفتم تو ملع عام نیااینجا