رمان طلسم خون211

برگشت سمت پیمانی وحامدی که باصدای ارسلان ،به داخل عمارت امده بودن
بلندترازقبل فریادزد
_د شما لندهورا به چه دردمیخورین،مفت خوری،واسه چی حواستون بهش نبود
*خاتون که بشدت از ارسلان میترسیدوبدجورازش حساب میبرد ،میان کلامش پرید
_آقابخدا واجب بود وگرنه نمیومدم اینجا،اصلاخودتون گفتین هرخبری که به دردتون بخورهه رو سریع بهتون برسونم
_زنیکه چی داری بلغور میکنی واسه خودت،اریای کوصکش یه درصد بو ببرهه واسه من جاسوسی میکنی سرتومیبرهه هیچ دیگه هیچ خریو به خونش راه نمیدهه اینومیخوای تو
_نه ارباب
_هیشش ببند،سری بعت قبل از هماهنگی باهام بیایی اینجا قبل ازاریا خودم دخلتو میارم،حالا بنال ببینم چه خبرمهمی برام داری
زن ترسیده اب دهانش رافرو داد،میترسید اشتباه کرده باشدواین همه خطر را الکی به جون خریده باشد،وقتی نگاه سرخومنتظر ارسلان را دید تردید راکنارگذاشتو اهسته گفت
_آقاجان این دختر،این دخترحامله اس اقا
ارسلان ابرویی بالاانداختوبیخیال پرسید
_کدوم دختر ؟
_اریکارومیگم اقا
ارسلان حرف زن راشنیداماقادر به درکوفهم ان جمله نبود
نگاه تیزش رابه زن دوختوهشدارامیزگفت
_ببین خاتون خالی بسته باشی یا یه چیزی رو هواپرونده باشی ....
نازنین خاتون هول زدهه میان کلامش پرید
_اقا بخدا دروغ نمیگم،من کنیزشمام ازوقتی جون پسرمونجات دادین من ازاون روز تااخر دنیا بهت مدیونم چرا بایدبهتون دروغ بگم
عصبی بلندغرید
_ول کن این کوصشرارو یه باردیگه بگو چی گفتی چیشد،اصلا ازکجافهمیدی حامله اس
_آقاجان گلاب به روتون چندروزهه همش بالامیاورد،من خودم مامام ازصدکیلومتری تشخیص میدم که کی حامله اس چندماهه اشه بچه اش دخترهه یاپسر،دیگه اینوکه خودمم معاینه کردم،نبضش دوتامیزد رنگوروشم بزنم به تخته واشده،تازگیام غذا زیاد میخورهه