رمان طلسم خون212

ارسلان ناباور لبخندزد لبخندی عمیق که کمترکسی ان را دیدهه بود
اریکاازاو بارداربود،توباورش نمیگنجید،مگرمیشد،بایاداوری رابطه های انگشت شمارشان به فکر فرو رفت،هیچوقت جلوگیری نکرده بود پس امکانش بود،لبخندش اوج گرفت
چه خبری ازاین بهترمیتوانست ،حالش راخوب کند
باخودعهد بست هرطورشدهه عروسی فرداشب راباخاک یکسان کند
این قول را زمانی به خود دادکه خبرپدر شدنش را شنید
_خاتون یه ثانیه ام ازش چشم برنمیداری فهمیدی،ممکنه بخواد بچه رو بندازهه،بعدم اگه هنوز نمیدونه چیزی بهش نگو،سمانه رو باهات میفرستم بیاد هم کمک دستت میشه هم مطمعن میشم که بچه ای درکارهس یانه
_چشم آقا مثل چشام ازش مراقبت میکنم
ارسلان سری تکان دادوسمانه را صدازد
باامدن سمانه،ارسلان انهارا به همدیگرمعرفی کرد
خاتون بادرک نقشه سری تکان دادو روبه ارسلان بااطمینان گفت
_خیالتون راحت سمانه خانم رو به عنوان دخترم میبرم باخودم کسی شک نمیکنه مطمعن باشید
*ارسلان سری تکان دادو گفت
_قبل ازاومدن اریا سمانه باید کارش تموم شدهه باشه
*روبه سمانه ادامه داد
_زود چک کن حامله اس یانه تابلو بازیم درنیار،بعدتموم شدن کارت به یه بهونه بزن به چاک،اریا ازده متریتم رد شه بوتو حس میکنه وبگامیریم
(گرگینه ها وخون اشاما بوی همدیگرو سریع تشخیص میدن)
سمانه چشم بلندبالایی به آلفایش گفتوبعداز دقایقی همراه نازنین خاتون، ازعمارت خارج شدند
به فکر فرو رفت
باید حتما از گفته های خاتون مطمعن میشد وکی ازسمانه بهتر که باقدرتی که داشت میتوانست بالمس شکم زن متوجه جنین داخل شکمش شود
سمانه یکی از طبیب های گله بودکه درکارش، قدرتودقت بالایی به خرج میداد
نفسی گرفت
باکشیدن نقشه ای بی نقص درذهنش،نیشخند بزرگی بر روی صورتش نقش بست