رمان طلسم خون214

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/7 10:49 · خواندن 1 دقیقه

_توشوهرمن نیستی توهیچ نسبتی بامن نداری اشغال ،میفهمی نه تودلم نه توفکرم هیچ جایی نداری الانم میبینی تحملت میکنم فقطوفقط بخاطرمردیه که عاشقشم...

اومدم حرف دیگه ای بارش کنم که توصدم ثانیه دستش بلندشدوباپشت دست ضربه ی محکمی تودهنم کوبید
صدای جیغ بهت زدم باتودهنی که خوردم خفه شد
ضربه اش به قدری محکم بودکه حس کردم دندونام تودهنم خوردشد
دست لرزونمورولبم کشیدم
بادیدن خون پوزخند تلخی زدموبابغضونفرت بهش خیرهه شدم،لرزون گفتم
_حالم ازت بهم میخورهه تویه اشغال به تمام معنایی

بازوهامومحکم چنگ زدومنوکشیدسمت خودش
تکونی محکمی خوردم تاولم کنه که خم شدروصورتموباحرص اشکاری  دادزد

_تومال منی سهم منی همچیزت ازقلبت گرفته تاچیزی که لای پاته مال منه میشنوییییی ماله منه

ازوقاحتش چشام گردشد
چقد عمضی بودکه بدون ذره ای خجالت همچین زری میزد،اومدم دهن بازکنم جواب کوبنده ای بهش بدم  که تویه حرکت یهویی،دستاشو دورکمرم حلقه کردوتابه خودم بیام لباش باضرب به لبام کوبیده شد
ناباور شوکه وحشت زدهه خشکم زد
نه نهه این این امکان ندارهه این نمیتونه واقعی باشه این بی همچیز نمیتونه اینکارو کرده باشه
باخیس شدن لبام ازشوک بیرون اومدم،وقت جازدن نبود باید یه کاری میکردم
باتموم توان شروع به تقلاکردم
اما زور من کجاوزور این لعنتی کجا
ازبیچارگی اشک میریختم
لبامومحکم چفت کرده بودم تا نتونه بیشترازاین پیشروی کنه
امااون عوضی انگاربراش مهم نبودو بالذت لبای خونیمو میمکید
دقایق طولانی درحال تقلاوگریه بودم که بالاخرهه عقب کشید
باعقب کشیدنش
نفس نفس زنون دستموبلندکردموباتموم زورم کوبیدم تودهن نجسش
چشام از زور گریه تارمیدید
چهره ی لعنتیش باشیطان فرقی نداشت،نیشخندش بزرگترشد


_اینکاروکردم تاحالیت کنم من هرموقع که بخوام هرکاری که بخوام باهات میکنم توام مثل الان هیچ غلطی نمیتونی بکنی،امروز رو بیخیالت میشم،خوش ندارم اریا فکرکنه بدقولم،اما فرداشب امان ازفرداشب،اریکاعشقم حتی تصورشم نمیکنی چه کارایی قرارهه باهات بکنم توخونه ی خودمون مزاحمیم نیست چه شود ،مگه نه