رمان طلسم خون219

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/8 09:23 · خواندن 1 دقیقه

بادیدن تصویر روبه روم قطره ی اشک سمجی ازگوشه ی چشمم بیرون چکید
لبخندتلخی رولبای سرخم نشست
دختری که لباس بلندوسفید عروس، تنش بود بهم دهن کجی میکرد
وحقیقت تلخ رو توچشم فرو میکرد
حقیقتی که کمترنه ولی بیشترازشراب صدساله ،تلخ بودبرام
بغضی که درحال خفه کردنم بودروبه سختی فرو دادم
مشتموبازکردمونگاه خیسموبه محتویات داخل دستم دوختم
قرص برنج بود
قرصی که صبح زودباپیچوندن باباوخاتون،ازعطاری خریده بودم
اونم نه یکی بلکه پنج تا
نفسموبه سختی بیرون دادم،شایدبدترینوسخت ترین کاردنیا خودکشی بودشاید وحشتناک ترین وبدترین گناه دنیابوداما گاهی برای نجات پیداکردن برای خلاص شدن ازهمچی ،تنهاراه همینه وقتی به ته خط رسیده باشی وقتی چیزی برای ازدست دادن نداشته باشی،وقتی تواین دنیای درندشت تکو تنهاباشی
خودکشی تنها راه خلاص شدنه
قطره ای دیگه ای ازچشمم بیرون ریخت که باپشت دست پسش زدم
قرصارو داخل لباس زیرم قایم کردم تا مبدا تنهاراه نجاتمو ازم بگیرن

باواردشدن خاتون تو اتاق ازاینه دورشدم
_تی دوربگردم، خانم جان ماشالا مثل ماه شدین،چندی قشنگ شدی ،تی جان قربان

بی حرف،به سمتش رفتمودستاشو تودستم گرفتم ،بنده خدا هنگ کرد

_خاتون ازت یه خواهشی دارم 

*خاتون درحالی که سعی میکردتعجبشو بروز ندهه گفت

_خواهش چرا خانم شما امرکنین من انجام میدم

*تردیدروکنارگذاشتم

_خاتون اگه یوقت بلایی سرمن اومدازت میخوام....

پریدوسط حرفم
_عه خدانکنه خانم جان این حرفاچیه میزنین

جدی نگاش کردم
_خاتون نپر وسط حرفم،اگه بلایی سرم اومدیارفتم نیومدم هراتفاقی که افتاد قول بدهه حواست به یه نفرباشه