رمان طلسم خون220

Fati.A Fati.A Fati.A · 1404/2/8 09:28 · خواندن 1 دقیقه

خاتون بانگرانی نگام کرد
_خدامنومرگ بدهه خدانکنه،ماشالا شما اول جوونیتونه خانم،ولی برای اینکه خیالتون راحت باشه چشم ،حالابگیدببینم باید حواسم به کی باشه

اب دهنمو همراه بغضم قورت دادم
_ارسلان رومیشناسی،ارسلان ادیب،همونی که شب نامزدی اومداینجاو میخواست منوباخودش ببرهه

خاتون تن تن سرتکون داد
_بله خانم جان مگه میشه یادم برهه
_ازت خواهش میکنم حواست بهش باشه،اگه بابا یا ماروین خواستن بهش صدمه بزنن ،بهش خبربدهه این تنهاخواسته امه ازت

کاغذکوچیکی که یواشکی ادرسو شماره ی ارسلان رو روش نوشته بودم رو از زیرتشک تخت بیرون اوردمو دوبارهه دست خاتونو تو دستم گرفتموکاغذروگذاشتم کف دستش
_این شماره وادرس خونه اشه،خواهش میکنم هراتفاقی افتاد ،هرچیزی که برعلیه اش شنیدی ،بهش خبربده نزار اسیب ببینه

خاتون کاغذو گرفتو توجیبش گذاشت
بااطمینان نگام کرد
_چشم خانم،نگران نباشین

لبخندی به روش زدم که باکنجکاوی نگام کرد
_خانم جان واقعانمیفهمم یعنی میفهمما ولی درک نمیکنم،شماکه انقد به فکراین مردین شماکه انقد نگرانشین چرا میخواین با ادمی مثل ماروین خان ازدواج کنین؟!

ازش فاصله گرفتم
حق داشت همچین سوالی بپرسه ولی قرارنبود دلیل کارموبفهمه
نفس عمیقی کشیدمو بااطمینان گفتم
_توفکرکن میخوام وجدانمواروم کنم،من درحقش بدکردم لاقل بااینکار میتونم بدیموجبران کنم

خاتون حرفی نزد
هردو ازاتاق خارج شدیموازپله هاپایین اومدیم نگاه سردم رو گل هاو تزینات خونه میچرخید،دراخر رو ماروین ثابت موند
بادیدن قیافه ی نحسش بی ارادهه اخم کردم
صدای دستوجیغ جمعیت زیاد مردوزن،بلندشد
ماروین بادست گلی از رزای سرخ به سمتم اومدوتعظیم ریزی کردو گلو به سمتم گرفت
چشم غره ای بهش رفتمو بدون گرفتن دسته گل ازدستش گوشه ی لباس دستوپاگیرمو گرفتمو راهی جایگاه عقد شدم
پشت سرم باقدم های محکمی ،میومد