رمان طلسم خون23

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/24 17:10 · خواندن 2 دقیقه

جمله ی اخرش توسرم اکومیشد،خون اشام
حرفش خنده داربودودورازعقل
ولی وقتی گرگینه وجود داشت دلیلی نداشت خون اشام وجودنداشته باشه
بابیچارگیوکلی سوال باباروصدازدم
_بابا
اینبارنگام کرد،نگاهش پرازتاسفوشرمندگی بود
_بهت توضیح میدم
_چیو..چیومیخوای توضیح بدی بابا
حرفی نزدکه دادزدم
_میگم چیومیخوای توضیح بدی،دروغاتویاماهیت واقعیتو
_اریکاا
بابغضی که درحال خفه کردنم بود روموازش گرفتم
دستموروقلب بیمارم گذاشتم
قلبم طاقت این همه شوکویه جانداشت
زانوزدم روزمینوازته دل زجه زدم
ارسلان به سمت بابارفت
_این اولشه،مونده تا زجرواقعیوبکشی
_دست ازسردخترم بردار،هرچی دارم مال تو،عمارتم افرادم مقامم جونم،اصلاهمین الان منوبکش
درحالی که نوچ نوچ میکردباخنده گفت
_کصخلی یامشنگی،ازچیزی که نداری واسه چی مایه میزاری همین الانشم همچیت مال منه احمق،موندهه جونت 
مکثی کرد
_میدونی کی میمیری دقیقا زمانی میمیری که دخترت ازم حامله اس میشنوی،درست زمانی که دختریکی یدونه ات ازداداشت حامله اس میمیری،اونم نه به دست من بلکه به دست خودت 
درحال تجزیه تحلیل حرفای مضخرف اون عوضی بودم که بابا تویه حرکت به سمتش حمله ورشدو گلوشوچنگ زد
_میکشمت بی ناموس میکشمت بی همچیز..
افرادارسلان به سمت بابارفتن که بااشاره ی رئیسشون عقب رفتن
نیشخنداون عوضیوبه وضوح میدیدم
هلی به بابا دادکه باعث شد بابامحکم روزمین فرودبیاد
بانگرانی به سمت بابادویدم
هرچقدم ازش ناراحتوعصبانی بودم بازم بابام بود،طاقت نداشتم خاراوپاش برهه
_باباخوبی
*بابادستموتودستش گرفت
-خوبم فداتشم چیزی نیست
دستشوفشوردموخواستم حرفی بزنم که ارسلان ریلکس گفت
_اریکاجفت منه اینوتواون کله ات فرو کن
روبه من ادامه داد
_تایه بلایی یرجقتتون نیاوردم گمشوبیااینور
بابادرکمال تعجب پوزخندی زدوبالحنی پرازتمسخروخنده گفت
_راه دیگه ای برای انتقام ازمن پیداکن،انقداحمق نیستم حرف مزخرفتوراجب دخترم باورکنم
ارسلان متقابلاپوزخندی زدو به سمتم قدم برداشت خم شدطرفم
باتعجب نگاش کردم که دستشوجلواوردوباحرصی اشکارگردنموکج کرد
شالموکنارزد
_چشاش کورتوبازکن این نشونوببین،توکه ازمن بهتربارسم اجدادمون اشنایی
چیوداشت نشون میداد،باحرکت دست بابا روگردنم مورمورم شد
_امکان ندارهه..تو..تونمیتونی انقدپست باشیوبااون طلسمتو...
بازمومحکم گرفتوازروزمین بلندم کرد
حتی نمیتونستم مانعش شم زورمن کجاواون کجا
درحالی که منوبه سمت اون زنه ویداکه ازاول نظارگرماجرابودهل میداد،گفت
_عااباریکلازدی توخال،طلسمموخودخودش شکوند،دیگه ازجزئیات نگم برات هوم اینامسائل خصوصیمونه
باحمله ورشدن باباسمت ارسلان،غمگین سرموپایین انداختم
_بی همچیزززز به روح بابا میکشمت،،ولمم کنید
چندنفر گرفته بودنشونمیتونست به سمتمون بیاد
_شاهین بگوببرن بندازنش توزندان عمارت خودش 
*شاهین چشم بلندی گفتوبه سمت باباحرکت کرد
بابا بادیدن شاهین ناباور ازتقلاکردن دست برداشت
_شاهینن توام بااین عوضی همدس شدی
شاهین اخمی کردوخیلی جدی گفت
_انتظارنداری که رفیقموداداشمو ول کنم بچسبم به تویی که به برادرخونی خودتم رحم نکردی،تاالانشم به دستورخودش پیشت موندهه بودم
*حالافهمیدم چرا انقد قیافه واسم شاهین برام اشناس
پس درواقع اون یکی ازافرادارسلان بوده نه بابا
بابارو به سمت پشت عمارت کشوندن
باگریه شروع به تقلابین دستای ویداکردم
_بابا..باباموکجامیبرید،ولش کنیدنامردا،بابااااا
گریه نمیزاشت برای باراخرقیافه اشوببینمودقایقی بعد ازجلوچشام غیب شد
ارسلان به افرادش اشاره کرد
_چندنفراینجامستقرشن،چندنفرم بامن بیان،ویداتوام این دخترهه روبردارببرجنگل تابیام
*همه چشمی گفتنوحرکت کردن
توبغل ویدابی جون به یه نقطه خیرهه بودمو اون منوبه سمت جنگل میبرد
حتی دیگه ازاینکه انقدراحت بغلم کرده بودتعجب نمیکردم
دیگه چیزی واسه تعجب کردن نداشتم
کل شوک زندگیمو توچندساعت تجربه کرده بودم