رمان طلسم خون241

اروم منوازخودش جداکرد
خیرهه به صورتم ازروی تور پیشونیموبوسید
_یه کارکوچیک داشتم،رفتم اونو حل کنم
_چه کاری
دستمو تودستش قفل کرد
_میفهمی،بیابریم که همه منتظرمونن
برخلاف انتظارم هیچ سفره ی عقدی درکارنبود
متعجب به ارسلانی که منو باخودش به سمت خروجی عمارت میکشوند
نگاه میکردم
کجاقراربودبریم
به حیاط که رسیدیم
بچه های گله وبهرام رو دیدم
باتعجب خندیدم،عه ایناکه اینجان منوباش میگفتم اینا نیومدن
خوشحال بودم همشون اینجان،حتی ازحضور بهرامم خوشحال بودم
ارسلان به سمت بهرام رفت
بهرام سرشو به نشونه ی احترام برامون خم کرد
_تبریک میگم الفام،تبریک میگم اریکا
هردوبراش سری تکون دادیم که ارسلان پرسید
_چاله اماده اس؟
_اماده اس آلفام،میتونین عبور کنین
ارسلان روبه مهموناهاکه تقریبا همگی توحیاط بودنو افراد گله اش کردوگفت
_توجایگاه منتظرتونیم،فعلا
گیج داشتم به حرفاشون گوش میکردم که بهرام چیزی مثل گرده ی خاک به سمتمون پرت کرد
همزمان دستای ارسلان دورم سفت ترشدوروهوا معلق شدیم
باترسوبهت جیغ زدموچشاموبستم
_بازکن چشاتو
_نم..نمیخوام ...میترسم
_بهم اعتمادکن بازکن چشاتو
باترس چشامو بازکردم
نور افتاب مستقیم توصورتم میزد،با چشای ریزشدهه به دورو برم خیره شدم،حیرت زدهه چشام رو تااخربازکردم
خدای من اینجا دیگه کجابود
چقد خوشگل بود
اصلا چجوری اومده بودیم اینجا
شگفت زدهه به ارسلانی که خیره به نیم رخم بود چشم دوختم
_ارسلانن..اینجا..اینجاکجاست..چجوری اومدیم اینجا
لبخند جذابی رولباش نقش بست که دلم برای چال گونش ضعف رفت
_باجادو اومدیم،اینجا درست پشت جنگل خودمونه
_اخه چطورممکنه
_ازسیاه چاله اومدیم،خیلی کم پیش میاد اینکارو کنم،امروز میخواستم زودترازهمه تواینجاروببینی،نظرت چیه