رمان طلسم خون244

گیج نگاهموبه گوشه ای که بابا وایستادهه بود دوختم
بادیدن نگاه خیره اش
روموازش گرفتم
_چطور
_ازوقتی اومدهه نگاهش روته
_میگی چیکارکنم برم بپرم بغلش نخیرازاین خبرا نیست،بعدم چجوری اومدهه اینجا اصلا چرا دعوتش کردی،اون موقع خواستم بپرسم فرصت نشد الان جوابموبدهه چرا اومدهه بااون همه کاری که کردهه واقعاچطور روش شده بیاد اینجا
اخمی کردوجدی گفت
_منم مشتاق دیدنش نیستم،هنوز کاراشو یادم نرفته ولی خودتم میدونی واسه عقد اجازه ی بابات لازم بود،بعدم نخواستم بانیومدنش یه عمر تودلت بمونه چرا بابات توعروسیمون نبود
*ازاینکه انقد به فکرم بود انقد دلش بزرگ بود
تعجب کردم
چطورمیشد یه نفر برخلاف ظاهرسردش قلبی به این مهربونی داشته باشه
هرروز بیشترازدیروز عاشقش میشدم
بی ارادهه پاهامو بلندکردمودرمقابل نگاه خیرهوبهت زده اش
لبامو رو لباش گذاشتم
تکونی نخورد
معلوم بودجاخوردهه
بااشتیاق درمقابل نگاه کلی زنومرد که حتی نمیشناختمشون
لباشو به کام گرفتم
بامکیدن لبش، ازشوک بیرون اومدو دستاش دورم محکمترشد
لباموباعطش تودهنش کشیدو مک محکمی بهشون زد
زبونمو داخل دهنش هل دادم که بی معطلی مکیدشوبازبونش لمسش کرد
لبامون رو هم بازی عاشقانه ای ایجاد کرده بودکه تموم حاضرین محو تماشامون بودن
بعداز دقایق طولانی با لیس کوچیکی که به لبام زد،بوسه رو تموم کرد
تموم تنم گر گرفته بودوخیس شدن واژنم رو به وضوح حس میکردم
اروم عقب کشیدم
باخجالت سرمو زیرانداختم که دستمو تودستش گرفتو به سمت جایگاه کشوندم،همین که نشستیم گفت
_توله گفتم برو باباتو ببین نه اینکه این لعنتیوبیدارکن
شوکه خندیدم
_چی
_آرپیچی
باحرص دستمو گرفتو روخشتکش گذاشت
بانشستن دستم رو آلت بادکرده اش،هینی کشیدم
باخنده فشاری بهش دادم
_من چه بدونم بایه بوس بلندمیشه
_خودت میگی بوس،این کجاس بوس بود خارکصه داشتی لبامو قورت میدادی
_نکه تو نمیدادی
_دوس داشتم
_منم دوس داشتم
_کم نمیاری نه
باشیطنت ابرویی بالاانداختم
_نوچ
_الان که مجبورت کردم زیرمیز بخوریش،زبون درازت کوتاه میشه
*اومدم جوابشو بدم که بابا به سمتمون اومد
ارسلان بلندشدازجاش که بلااجبار منم بلندشدم
طلبکارنگاه بابا کردم که جلواومدو درمقابل نگاه بهت زده ام بغلم کرد
نفس عمیقی کشیدم تاکارنسنجیده ای ازم سرنزنه
هرچی نباشه اون بابام بود
درست یاغلط ازنظرخودش صلاحمو میخواسته
بدیاخوب بزرگم کردهه زحمتموکشیدهه
درست نبود
سنگ رویخش کنم
به ارومی دستامو دورش حلقه کردم
یکم بعدخودش عقب کشید
مستقیم نگام نمیکردوهمین بهم ثابت میکرد پشیمونوخجالت زده اس
بالاخرهه سکوت مضخرف بینمون روشکست
_امیدورام خوشبخت شی دخترم،ارزودارم همیشه بخندیوهمراهوکنار شوهرو بچه ات باشی،من دیگه نیستم دارم میرم واسه همیشه
شاید یه روز برگردم روزی که خودمو بخشیده باشم،اما اون روز میخوام تصویری که امروز دیدمو بازم ببینم،دوس دارم همیشه کنارداداش کل شق من بمونیو ،همدیگه روخوشبخت کنین
اینبارمستقیم بهم نگاه کردو ادامه داد
_اریکا بهم قولی میدی همیشه همینقدر خوشبخت باشی این اخرین خواستمه ازت