رمان طلسم خون248

اصلاگشنه ام نبودولی برای فرارکردن از نگاهاوسوالای ارسلان ،شام تنها گزینه ی فراربود
***
هردو پشت میز کنارهم نشستیم
بچه ها همه دور میز نشسته بودن
شاهین بادیدن مابه شوخی گفت
_چهارساعته مارو کاشتین اینجا مردیم ازگشنگی،کجاموندین پس،هی من بگم اون کارا رو نگه دارین واسه بعداز غذا هی شما گوش ندین مای بدبختوگشنه بزارین
ارسلان بااخم توپید
_شاهین ببند در تویله اتو
شاهین لبخند دندون نمیایی زد
_والا من میخوام ببندمش شماهانمیزارین، اصلا ازاین به بعد همینه منوگشنه بزارین آبروتونومیبرم
_شاهینننن
_شاهین شاهین نکن ارسی جون ،من جایگاه ویژه ای تواین خونه دارم مگه نه اریکاجون
باخنده حرفشوتاییدکردم
_ارعه معلومه داری داداشم
شاهین ابرویی برای ارسلان خشمگین بالاانداخت
_ها دیدی دیدی،ابجیم مث کوه پشتمه ،حالابه جای اینکه مث گاو وحشی منو نگا کنی غذاتوبخور یخ کرد
ارسلان غرید
_اگه توبزاری کوفت میکنم
_کوفت کن کی جلوتوگرفته جونم
باخنده بهشون نگاه میکردم
همیشه سر سفرهه همین بحثو داشتیم
هربارم حریف زبون این بشرنمیشدیم
بابشقابی که جلوم گذاشته شد
ازفکربیرون اومدم
بادیدن اون همه غذا مخم سوت کشید
چخبربود
چپ چپ به ارسلان که منتظربود شروع به خوردن کنم نگاه کردم
_عزیزم این همه غذا رو مال من کشیدی