رمان طلسم خون249

نیشخندی زد
_نه برا عمه ام کشیدم اشتباهی جلوتو گذاشتم
_پس ببربده به عمه جونت
اخمی کردو قاشقوچنگالشو رومیز رهاکرد
_اریکامنوببین،این همه وقت هیچی بهت نگفتم نه به غذاخوردنت نه به کارات به هیچکدوم کار نداشتم تاشاید یه فرجی بشه خودت درست شی،درست که نشدی هیچ روز به روز داری بدترم میشه،خودتو تواینه دیدی از اسکلت یه چیزی اونورترشدی من موندم چه جوری نفس میکشی با چندتا استخونویه لایه پوست
پوففف بازشروع شد
بی حرف بشقابو کشیدم جلوم
انقد تواین مدت بالااورده بودم
دیگه از هرچی غذابود حالم بهم میخورد
بلااجبار چندقاشق بزور چپوندم تودهنم
یه سوم بشقابو بزور خالی کردم
همینکه عقب کشیدم
تموم محتویات معدم تا گلوم بالااومد
زیرنگاه تیز بین ارسلان،واقعا نمیتونستم برم سمت دسشویی وگرنه بی شک بو میبردازحال داغونم
ازشدت سوزش معدو گلوم،وسرگیجه ی لعنتی روبه موت بودم
_اریکاخوبی
با بالااومدن اسید معده ام
به سمت دسشویی دویدم
جوری مثل فشنگ پریده بودم که حتی فرصت نشد جواب سوال ارسلان روبدم
با رسیدن به دسشویی
هرچی خورده نخورده رو بالااوردم
جوری عق میزدم که حس میکردم
معده ام درحال کندهه شدنه
تعداد مشتاوتقه هایی که به درمیخوردوصدا زدنای ارسلان
ازدستم در رفته بود
بعداز دقایق طولانی بارنگورویی زرد
ازدسشویی بیرون اومدم
تادرو بازکردم
صورت نگرانوجدی ارسلان رومقابلم دیدم
_اریکا چت شدیهو مگه حالت تهوع هات خوب نشده بود
بزور لبخندمصنوعی رولبام نشوندم
_خوبم چیزی نیس،فک کنم لواشک زیاد خوردم به معده ام نساخته
ارسلان زیربازوموگرفت
معلوم بود زیاد باورنکردهه دروغ شاخ دارمو
_مطمعنی خوبی
سرمو تکون دادم
قدمی به جلوبرداشتم که یهو همچیز جلوی چشام تارشد
پلکی زدم تا دیدم واضح شه اما تار ترشد
بابیچارگی بازوی ارسلان روچنگ زدم
که همون موقع چشام سیاهی رفتوزیرپام خالی شد
صدای فریادارسلانو جیغ پری ویاخداگفتن شاهین
اخرین چیزایی بودکه شنیدم