رمان طلسم خون252

هردوبه دهن بهرام خیره بودیم
باجدیدت به نقطه ی نامعلومی خیره شده بودوحسابی توفکربود
ارسلان بعداز دقایق طولانی این سکوت آزار دهنده رو شکوند
_بهرام جون بکن بگو چخبرهه،میتونی درمانش کنی
بهرام مستقیم به من نگاه کرد
_اون یه نیمه انسانه،بچه مادرو پس میزنه،اگه یه خون اشام بودیاگرگینه همچین اتفاقی نمیوافتاد،اما چون یه دورگه اس جنین کامل گیج شدهه چون دارهه خون دونژادی که کاملا ضدشن رو
تغذیه میکنه،اگه لاقل یه ادم معمولی بودیا یه خون اشام ،بچه راحت میتونست قبولش کنه اماالان قضیه فرق دارهه
*ترس برم داشت
یعنی چی
یعنی بخاطرماهیتم بچه ام منوپس میزد
گوشه تخت جمع شدم
ارسلان عصبی دادزد
_خب الان میگی چیکارکنیم،بچه رو بکشیم
بهرام سرشو به نشونه ی مخالف تکون داد
_نه،یعنی خیلی دیرهه واسه اینکار،حتی اگه زودترم اینکارو میکردین امکان زنده موندن اریکاخیلی کم بود
ارسلان اینبارخشمگین به سمتش خیزبرداشتو یقه ی لباس پیرمرد روچنگ زد
_پس چی مردک،پس چه غلطی کنیم بزاریم بمیرهه
وحشت زدهه ازجام بلندشدم
چی داشتن میگفتن،راجب کشتن بچه ی من حرف میزدن،مگه من مرده باشم
ارسلان بادیدنم بهرام رو به عقب هل دادوبه سمتم پاتندکردکه جیغ زدم
_جلونیا
شوکه وایستادجاش که عصبی دادزدم
_هیچکس حق ندارهه انگشتش به بچه ام بخورهه فهمیدین
*ارسلان درحالی که باحرکات دستاش به ارامش دعوتم میکرد،گفت
_خیلی خب اروم باش
اومدسمتموبی توجه به مخالفت شدیدم محکم دراغوشم گرفت
بابغض نالیدم
_ارسلان توروخدا ...توروخدابچه امو ازم نگیر
_هیشش،بهش فکرنکن
سرموبلندکردموخیرهه نگاش کردم
_قول بدهه،قول بدهه بلایی سرش نیارین
_اریکا...
_قول بدهه
_خیلی خب ،قول میدم