رمان طلسم خون253

*اروم گرفتم،نفس حبس شده امو ازادکردم که بهرام پرید وسط حس وحالمون
_تنها یه راه برای مشکلتون وجود دارهه
هردو همزمان به سمت بهرام برگشتیم
ارسلان جدی نگاش کرد
_چه راهی
_تنهاراهش رفتن پیش ماری اندلسونه
گیج پرسیدم
_ماری اندلسون دیگه کیه
ارسلان باصدایی که ناامیدی توش موج میزد جواب داد
_ساحره ای که ساکن جنگلی تو افریقاس
شوکه نگاش کردم
_چی افریقا یعنی چی،یعنی ماباید بریم افریقا
ارسلان مستقیم نگام کرد
میتونستم ناامیدیو یأس رو توچشاش بخونم
_همچین چیزی غیرممکنه،اون پیرزن تو جنگلی که پر از پریه ساکنه و میشه گفت ورود به جنگل تقریبا غیرممکنه،حتی اگه بتونیم واردش بشیم میتونن طبق قوانین دخلمونوبیارن
_اخه چرا
اینبار بهرام جوابموداد
_چون ورود به مقعر ودنیای پری ها برای ماغیرممکن وغیرقانونیه،اوناهم همینطور یعنی هیچکدوم ازماهاحق نداریم حریم همدیگه رو بشکنیم
باتعجب روتخت نشستم
پریم مگه وجود داشت
خدای من هربار بایه چیز جدیدترو عجیب تر روبه رومیشدم
اصلا چراماباید به دیدن اون ساحرهه میرفتیم
ارسلان سوال من رو به زبون اورد
_چرابایدبریم پیش ماری
بهرام تک سرفه ای کرد
_چون اون تنها جادوگریه که میتونه ماهیت اریکارو تکمیل کنه اون میتونه خون اشام درونش روبیدارکنه ودورگه بودنش روازبین ببرهه
باچشای گرد شده لب زدم
_یعنی..یعنی چی... من قرارهه..خون اشام شم؟!!!
بهرام سری تکون دادو مصمم گفت
_تنهاراه نجات خودتو بچه ات همینه،البته اگه بتونین به دیدن ماری برین
ارسلان کلافه موهاشوچنگ زد
_چطوری باید اینکارو کنیم
بهرام درحالی که به سمت درمیرفت گفت
_جواب سوالت پیش اریاس
هردوهمزمان بهم خیره شدیمویه صداگفتم
_چیییی؟؟؟؟
*****