رمان طلسم خون255

هردو تیز به سمتم برگشتن
نگاه خیره اشون باعث شد،هول بشم
ارسلان ابرویی بالاانداخت
_میدونی ؟!!!
_اوهوم
_ازکجا اونوقت
شاهین پرید وسط حرفش
_حالاوقت این حرفانیست بایدبرم دنبالش بیارمش،بعدم اریا باباشه کجاش تعجب دارهه نمیفهمم، دخترشه خبردارش کردهه چی میشه مگه
ارسلان بااخمای درهم روشوازم گرفت، سریع قبل ازاینکه دچارسوتفاهم بشه گفتم
_خبرندارم کجاس فقط یه حدسایی میزنم
*شاهین پوف کلافه ای کشید
_یعنی فقط یه حدسه درسته
سری تکون دادم که ارسلان اینبارپرسید
_خب بگوببینیم چی تومغذ کوچیکت میگذرهه
درحالی که باناخونای دستم ور میرفتم جواب دادم
_چندسال پیش درست روز تولدم بابا اومد دنبالمو منوباخودش برد شیراز،همش ازیه خونه توروستای قلات حرف میزد که منبع ارامشش بود،منوبرد به اون خونه،مطمعنم رفته اونجا
*شاهین لبخندامیدواری تحویلم داد
_شک نکن همونجاس،ادرس دقیقش رو بلدی
سری تکون دادم که خودکارو کاغذی برام اورد
ادرس رو نوشتم،اونم بی معطلی بایه خداحافظی کوچیک
ازخونه بیرون زد.
*****
هردو باغضب همدیگرو نگاه میکردن
یه ساعت بود،شاهین بابارو اورده بود اما
هیچکس ازترس ارسلان لام تاکام حرف نمیزد
فقط ارسلان بودکه بانگاه پرنفرتی به بابا خیره بودوباباهم باچشای باریک شده وباسؤضن به ارسلان خیره بود
واقعا خسته وکلافه شده بودم ازاین سکوت مسخرهه
باحرص گفتم
_قرارهه تاابد اینجابشینم تاشمادوتا مثل قاتلابهم نگاه کنین
ارسلان وبابا نگاهشون بالاخرهه به من بی نوا افتاد
باباکه هنوز ازهیچی خبرنداشت،حرف منوتایید کرد
_حق بااریکاس،منواوردی اینجا کی چی بشه میخوای بکشیم،اینکه دیگه فکرکردن ندارهه
ارسلان پوزخندتلخی زد
_برای کشتنت نیازی به فکرکردن ندارم همین الانم بخوام میتونم ازشرت خلاص شم،واسه چیز دیگه ای اینجایی
بابا جدی ونگران به من چشم دوخت
_نکنه اتفاقی افتادهه من ازش بی خبرم،اریکا نکنه بچه...
اومدم دهن بازکنم جوابشو بدم که ارسلان پیش دستی کرد
_بچه حالش خوبه مشکل ما اریکاس
بابابهت زدهه نگام کرد
_یعنی چی
سرموزیرانداختم
_بابابچه منوپس میزنه،درستش اینکه غذایی که میخورمو پس میزنه،چندماهی هست حالت تهوع دارم اما اونقدی نبود که نتونم غذابخورم اما تواین ده روز اخیر هرچی خوردم بالااوردم،یعنی بخوام واضح بگم تواین ده روز من نتونستم لب به غذابزنم
بابا هنوز متعجب بود،شونه اش به آنی خمیده شده
میتونستم اشکی که توچشای ارسلان دیدم رو توچشای باباهم ببینم
نگران به سمتم پاتندکردو کنارم نشست
_چی داری میگی اریکا،چطور چطورممکنه همچین چیزی توالان اگه اشتباه نکنم بایدتوپنجمین یاشیشومین ماه بارداریت باشی مگه نبایدحالت تهوعت تاالان خوب میشد؟