رمان طلسم خون259

اخه چرا باید ماهیتموعوض میکردم
من نمیخواستم یه خون خوار چندش بشم
اما مثل اینکه چاره ای جز این نداشتم
من حتی تواین چندماه اخیر بخاطر اینکه بچه ام یه بچه ی عادی باربیاد زیاد باگرگ ارسلان ملاقات نمیکردم
عاشق خاکستری بودم ولی نمیخواستم بچه ام ازالان وارد دنیای عجیبو ترسناکمون بشه،هنوزبراش خیلی زودبود
چقدبدکه کاری ازم برنمیومد
علاقه ی شدیدی به گریه کردن داشتم
ولی نمیخواستم بیشترازاین ارسلانو بابا رو نگران کنم
پس تصمیم گرفتم اروم باشمو برای موفق شدنمون دعاکنم
چشام ازفرت بی حالی بازنمیشد،ارسلان بادیدن حالم نگران نگام کرد
_اریکا خوبی
لبخندکم جونی زدم تا خیالشو راحت کنم
_خوبم عزیزم نگران نباش
ازنگاهش معلوم بود حرفمو باورنکردهه،ازجاش بلندشدوگفت
_الان میام
بی حرف سرتکون دادمونگاهمو به بیرون از شیشه ی گرد هواپیمادوختم
بعدازدقایقی ارسلان برگشت،کنارم رو صندلیش جاگرفت
به سمتش چرخیدم که بالبخند قوتی رانی که دستش بودروبه سمتم گرفت
_بیا عزیزم یکم ازاین بخور رنگت بدجورپریدهه
گرفته نگاش کردم
_بالامیارم ارسلان...
_هیش جون من یه قلوپ بخور اگه نتونستی بخوری میندازمش دور
ناچار ازدستش قوتی رانیو گرفتم
با نیی که داخلش بود
قلوپی ازش خوردم
باخوردنش،چشام ازطعم خوبش گرد شد
باورم نمیشد این خیلی خوب بود
یه طعمی مثل شیرینوشوروترش داشت
ولی بهم مزه میداد
بااشتیاق قلوپ دیگه ای ازش خوردم
دورازباورم بودولی بعدازمدت ها معدم چیزیو پس نزد
ارسلان باهمون لبخند یه وری خوردنمو نگاه میکرد
تموم که شد
قوطی خالیو به سمتش برگردوندم
باچشایی که ازخوشحالی پرشدهه بود گفتم
_حالم بدنشد
چشای اونم به انی خیس شد
سرمودراغوش کشید
_خوب میشی دورت بگردم، بهت قول میدم
_میدونم
جنینم به طورناگهانی تکون ریزی خورد
باذوق دست ارسلان رو روشکمم گذاشتم
دیگه عادت کردهه بود به این حرکتم
اولین بارکه بچه تکون خورد
ازم قول گرفت هروقت پیشم بود،دستشو بزارم روشکمم تااونم حسش کنه
سرموازش جداکردم تا واکنششوببینم
همون موقع بچه ام تکون دیگه ای خورد
ارسلان مثل بچه هاباذوق خندید
_وای تکون خورد اریکا
_اوهوم
_پدرسوخته کم مامانتو اذیت کن
*اروم خندیدم که ارسلان دستشو دورم حلقه کرد
همون موقع باباوشاهین به عقب برگشتن
بابا باتعجب پرسید
_به چی میخندیدن
شاهینم زودترازما جوابشوداد
_این دوتا رومیبینی همیشه همینن یواشکی بااون بچه کیف میکنن من بیچاره رو حتی نمیزارن انگشتم بهش بخورهه خیرسرم برادرزاده دارم
باباگیج نگاش کرد
_بچه که بدنیا نیومدهه
اینبارمن جوابشودادم
_باباول کن شاهینو یه چیزی واسه خودش میگه،بچه فقط تکون خورد مابه اون خندیدیم
بابا لبخندبزرگی زد
معلوم بود هم جاخوردهه هم احساساتی شده
_حرکت میکنه مگه
باذوق سرتکون دادم که مردونه خندید
_سری بعد به منم نشون بدهه
_باشه
*دیگه حرفی بینمون ردو بدل نشد
خسته سرمو روشونه ی ارسلان گذاشتمواونم حلقه ی دستشو دورم سفت ترکرد، تقریبا توبغلش بودم
باگرم شدن چشام، فارغ ازدنیا به عالم بی خبری فرو رفتم.
****