رمان طلسم خون263

باچشای گردشدهه خندیدم
تاحالااینجوری قربون صدقه من یا بچه امون نرفته بود
خدانکنه ای زمزمه کردم که همون موقع یکی دادزد
_بچه ها یه ماشین دیدم،همینجاوایسین
صدای شاهین بود
همگی ازحرکت ایستادن
بابا به سمت جایی که شاهین اشارهه کرده بود،دوید
دقایقی بعد باباهمراه مردسیاه پوستی که یه تیشرتوشلوار لش تنش بود به سمتمون برگشت
نورامیدی تودلم روشن شد،خداروشکر لاقل یکی پیداشد کمکمون کنه
ارسلان به ارومی منو روزمین گذاشت
باباروبه ماکرد
_ماشین جلوترپارک شدهه برید بشینین،منوشاهینم چمدونارو میاریم
باتعجب پرسیدم
_باباتومگه افریقایی بلدی
_ارعه ولی نه زیاد
ارسلان پوزخند صدا داری زد
_چه عجب به یه دردی خوردی
بابااومد چیزی بگه که سریع دست ارسلان روگرفتمو به سمت ماشین کشوندم
_بیابریم من گرممه
_باشه
هرچهارتامون سوارماشین داغون مردسیاه پوستی که اسمش هنریک بود،شدیم
باباشروع به حرف زدن باهنریک کرد
اصلانمیفهمیدم چی میگن
بعداز دقایقی شاهین پرسید
_اریا خان احیانانمیخوای بگی راجب چی حرف زدین
باباکه روصندلی شاگرد نشسته بود
برگشت سمتمون نیم نگاهی بهمون انداخت
_از هنریک پرسیدم چرا اینجا یه ماشینم پیدانمیشه،اونم خندید گفت مگه از اوضاع فقر افریقا خبرندارم گفت مردم خیلی کمی اینجا ماشین دارن اکثرا هم ماشیناشون داغونه،واقعافقرتواینجابیدادمیکنه،راجب همین حرف زدیم،حرف اخرمونم راجب جنگل(...) بود،ازش پرسیدم چقدتااونجاراهه که گفت رفتن به اونجامساوی بامرگه وهیچکس از چندکیلومتریشم رد نمیشه،بااینجام خیلی فاصله دارهه،گفت تایه جایی مارومیرسونه بقیه رو باید پیاده بریم
من تقریبا ده سال پیش اومدم اینجا اون موقعم راننده همین حرفارو تحویلم دادوتایه جایی منورسوند،بقیشو پیادهه رفتم
هرسه بادقت به حرفاش گوش میکردیم
پس همونطور که بهرام گفته بود رفتن به این جنگل خطرناکه وحتی ورود بهش یه جورایی غیرممکنه
برام جای سوال داشت باباچجوری واردش شدهه بودیا حتی چجوری جون سالم به دربردهه بود