رمان طلسم خون264

سوالی که ذهنمومشغول کرده بود روبه زبون اوردم
_ما الان قرارهه مستقیم بریم جنگل؟
باباسری تکون داد
_چاره ای جزاین نداریم،بعدم ما چندروز بیشترنمیتونیم بمونیم اینجا یعنی اجازه اشونداریم به عنوان توریست اومدیم، پس هرچی زودتر کارمون تموم شه همون قد زودترمیتونیم برمیگردیم
بی حرف نگاش کردم که اینار ارسلان پرسید
_چقداون ساحره رو میشناسی،بنظرت میزارهه خونش بمونیم
بابامستقیم نگاش کرد
_زن بدی نیس،میتونیم این چندروزو پیشش بمونیم
شاهین که کل راه ساکت بود
فارغ ازهمجا
بیسکویتی ازتوکوله اش دراوردویواشکی گرفت سمتم
_ سعی کن یکم ازش بخوری
ازدستش گرفتموتشکرکردم
همینکه به سمت دهنم بردمش
چهره ام ازبوی بدش جمع شد
لعنتی هنوز نخوردهه حالت تهوع گرفته بودم
بیسکویت رو بهش برگردوندم
_مرسی ولی نخورم بهترهه میترسم بازبالابیارم
باتاسف نگام کرد
_اشکال ندارهه خودتو ناراحت نکن
بامحبت نگاش کردم
_شاهین تو واقعارفیقو داداش خوبی هستی برام
لبخندبانمکی زد
_توام همینطور،ماهمه دوست داریم
اومدم جوابشو بدم که ارسلان بااخم پرسید
_چی باهم پچ پچ میکنین دو ساعته
دقیق وسطشون نشسته بودمو
این حرفارو تقریبا درگوشی باشاهین زدهه بودیم
بیخیال جواب دادم
_هیچی بابا،شاهین بهم بیسکویت تعارف کرد،منم ازش تشکرکردم
سرشو به صندلی تکیه دادوباناراحتی لب زد
_شنیدم حرفاتونو همینجوری پرسیدم،بازم نتونستی بخوری نه
سرموبه نشونه ی منفی تکون دادم که پوزخندتلخی رو صورتش نقش بست
دستشوبلندکردوگونه امواروم نوازش کرد
_هروقت مستقرشدیم برات سرم میزنم
_مگه بلدی
_خانموباش ،هنوز شوهرتونشناختی،معلومه بلدم،کاری ندارهه
_کاری هست بلدنباشی
ابرویی بالاانداخت
_نوچ
****