رمان طلسم خون269

melody.A melody.A melody.A · 1404/2/19 10:29 · خواندن 1 دقیقه

یه ربی میشد تواین جنگل بی سرو ته درحال راه رفتن بودیم
اینبار نزاشتم کسی توبغلش حملم  کنه
اینجوری هم میتونستم به ارسلان نزدیک باشمو ازحالش باخبرشم هم بادقت بیشتری محیط اطرافموبببینم
تواین بین متوجه کندشدن قدمای ارسلان بودم
اینکه وانمود میکرد حالش خوبه تامنونگران نکنه ،بیشترازهرچیزی قلبمو به دردمیاورد
تموم عمرم برای این مرد فقط دردسربودموبس
اروم زیرلب دعامیکردم برای بهبود حالش

_خداجونم لطفاکمکم کن،خواهش میکنم حالشوخوب کن
اگه قراریکی ازمابمیرهه لطفا اون من باشم نه ارسلان

باعلامت دست بابا ازفکربیرون اومدم،اشارهه کرد وایسیم

هرسه متوقف شدیم
منوارسلان سوالی نگاش کردیم ،ارسلان خواست حرفی بزنه که بابا به علامت سکوت انگشتشو رو بینیش گذاشت
حتی نزاشت دهن بازکنیم بپرسیم چرا گفته وایسیم
اصلاچرا میخواست ساکت شیم
یه حسی بهم میگفت بیشتراز ده جفت چشم بهمون خیره شده

بابا اروم لب زد
_شاهین توپیش ارسلانو اریکا بمون،سه شمارهه میشمارم مخفی شین پشت درختا

شاهین سریع گرفت حرف بابارو
سری تکون داد
اما من هنوز گیج بودم
اینجا چخبربود
ارسلان قبل ازاینکه بابا شمارش معکوس رو بشمارعه باجدیدت گفت
_من اینجا نمیمونم مث بزدلا،باهم میریم،شاهین حواست به اریکاباشه، هراتفاقیم افتاد تنهاش نزار