رمان طلسم خون273

بابا با اخمای درهم گفت
_ول کن این حرفارو وقت واسه درو کردن گذشته زیادهه،الان ازت میخوام رونجات دخترو داداشم تمرکز کنی
ماری پوزخندی به روش زد
_حتی ازم خواهشم نمیکنی کمکت کنم داری بهم دستور میدی مثل همیشه،یاداوری کنم من زیر دستت نیستم جناب آریاادیب ،واقعا برای خودم متاسفم که عاشقت....
حرفشوخوردواینبار با خشم دادزد
_برید ازاینجا من هیچ کمکی بهتون نمیکنم
*بابا اومد حرفی بزنه که باصدای فریاد دردناک ارسلان ساکت شد ،نگاهم به انی به سمتش کشیده شد
بادیدنش رو زمین باچشای بسته
جیغی ازته دل کشیدموباقلبی که از ترسونگرانی تودهنم میزد
به سمتش خیز برداشتم
تابهش رسیدم ناباوروبهت زدهه سرشو توبغلم گرفتم
_ارس...ارسلان...بازکنن..چشاتو...نفسم...ارسلاننن...
میشنوی صدامو...توروخدا بازکن چشاتو...
تموم نگاها به سمت مادوخته شده بود
بابا بادیدن ماتواون وضعیت زانوزد کنارم
شاهین اما شوکه زل زدهه بود بهمونو تکون نمیخورد
انگارباورش نمیشد،ارسلان بلایی سرش اومدهه باشه
نگاه اشک الودمو به بابا دوختم
_بابا توروخدا...کمکم کن...بابا اگه..اگه بلایی سرش بیاد...من میمیرم....توروخداکمکش کن
بابا ارسلان رو بزور ازدستم گرفتو تقریلا توبغلش کشید
سرشو بلندکردونگاهشو به ماری که بیخیال نگامون میکرد دوخت
_ماری لطفاکمکمون کن خواهش میکنم ازت ،نزار ازدستش بدیم
ماری همچنان باپوزخند خونسرد نگامون میکرد که بی معطلی چهاردستوپا به سمتش
رفتمو پاشو تودستم گرفتم
باگریه نالیدم
_توروخدا..توروجون عزیزت....نجاتش بدهه...التماست میکنم...هرکاری بگی میکنم خواهش میکنم نجاتش بدهه
خم شدسمتموبه ارومی بازوموگرفت
_بلندشو دخترجون...
محکم ترپاشو گرفتمو با گریه وصورت سرخ شدهه سرمو به چپو راست تکون دادم
_تا نجاتش ندی،تکون نمیخورم
_خیلی خب بلندشو تاپشیمون نشدم
نور امید تودلم روشن شد
یعنی کمکمون میکرد
سریع بدون فکر کردن ازرو زمین بلندشدم که ماری چیزی به زبون دیگه ای به افرادش گفتو به ارسلان اشارهه کرد
چندنفراز افرادش به سمت ارسلانم رفتنو اونو از بغل بابا بیرون کشیدنوبلندش کردن
ماری باجدیت نگامون کردوگفت
_دنبالم بیایین