رمان طلسم خون276

melody.A melody.A melody.A · 1404/2/21 10:37 · خواندن 2 دقیقه

باقدم های بلند خود رابه تخت رساند
کنارجسم کوچکوظریف همسرش نشست
دست بی جان او را در دست گرفت
چقد بیچارهه بودکه تنهاکاری که ازش برمیامد
انتظاربودوبس
ماری تمام تلاشش رابرای بهبود اریکا کرده بود
حال باید منتظر میماندن تا ببینند جادو رویش اثرمیگذارد یانه
حرف های ماری برایش تداعی شد
_تموم تلاشمو کردم واقعا دیگه کاری ازم برنمیاد،بخوام رک بگم بهتون ،باید صبرکنیم تاببینیم جادو روش کی اثر میزارهه حالا  ممکنه چندروز یاحتی چندماه طول بکشه تابهوش بیاد، احتمالم دارهه تابدنیا اومدن بچه توکما بمونه،به میزان تلاش خود اریکا بستگی دارهه،فقط هر چندروز یک بار باید خون بنوشه،چون سرم به تنهایی کمکی به حالش نمیکنه

*نفسش را آه مانند بیرون داد
سرم تموم شده ی اریکا را تعویض کرد
یادحرف هایشان افتاد
وقتی به دخترکش قول داد، بعدازرسیدن به جای مطمعنی  برایش سرم تقویتی بزند،او چقد شوکه شده بود
و افسوس که او نمیتوانست سرم زدن ارسلان را بببیند

طبق معمول کیسه ی خون را بازکردوکمی از ان رابه سختی داخل دهان اریکا ریخت
لبخند کوچیکی ازدیدن این صحنه بر روی لبانش نقش بست
اولین بار که به او خون داد را خوب یادش بود
وقتی داخل هواپیمابودن  ،دست خود را زخم کردو ازخونش، داخل قوتی رانی ریخت،وچقد لحظه خوردن ان خون بامخلوط رانی از دیدن چهره ی اریکا لذت برد
_خوب شواریکا،منو ارس بهت احتیاج داریم،خسته شدم ازدیدن چشای بسته ات،حق نداری کم بیاری،حق نداری منوارسو تنهابزاری
تو زن ارسلانی،باید قوی ترازاین حرفاباشی

بغضش را فرو خورد

_لامصب تو بری من به چه امیدی زندگی کنم،فکر کردی فقط خودت عاشقی هوم دخترسرتق

*باصدای در ساکت شد
باهمان صدای بم شده از فرت غم گفت
_بیاتو

شاهین باسینی حاوی غذا داخل شد
نگاه مغمومش را به برادرش دوخت
_ارسلان...کافیه خسته شدی،بیا یه چیزی بخور

ارسلان تیز نگاش کرد
_مگه نگفتم چیزی نمیخوام،کربودی نشنیدی

سینی را روی عسلی کنار تخت گذاشتوروی صندلی نزدیک به تخت نشست
جدی نگاه مرد عبوس روبه رویش کرد
_منوببین ارسلان باکی داری لج میکنی بامن بااریکا یا با سلامتیت