رمان طلسم خون278

******
_چی برا خودت کوصشرمیبافی ،نکنه یادت رفته اریکا توچه وضعیه
آریا باتاسف نگاهی به برادر کله شقش که این روزا اورا تنهاترازهمیشه میدید،انداخت
_ماری باکلی خواهشو التماس همین چند وقته رو هم ازش وقت گرفت،حالا کلا یه هفته از اون موعود موندهه،اگه نریم واسمون دردسرمیشه،همین الانشم کلی جاسوس دورو برمون گذاشتن تا قدم ازقدم برنداریم
ارسلان پوزخندی به رویش زد
_توکه به کیرتم نیس حال زن من،ماری صب تاشب بهت سرویس میده عشقوحالتوتواین چندوقت کردی،قرارهه باخودتم بیاریش ایران،فقط این وسط دهن من ازنگرانی سرویس شده
اریا عصبی به سمتش خیز برداشت ویقه ی لباس ارسلان را درمشتش گرفت
او حق نداشت راجب ماری زنی که سالها مخفیانه عاشقش بودوحال قراربود همسرش شود،این گونه صحبت کند
_خفه شو مردک حق نداری راجب ماری اینطوری حرف بزنی
ارسلان نیشخندی زد
_این همه حرف زدم توفقط گیردادی به اون قسمت حرفم
اریا نفس عمیقی کشید تا خود را کنترل کند
نمیخواست بازهم با ارسلان درگیرشود
_حرمت زن منو نگه نمیداری لاقل حرمت خوبی که درحقت کرده رو نگه دار
ارسلان باخشم دستان اریا را به عقب هل داد
_ولم کن بابا،من با زن توچیکاردارم،درحقم خوبی کردهه دمش گرم جبران میکنم براش،حرف من یه چیز دیگه اس،من نمیتونم ازاینجابرم نه تاوقتی که اریکابهوش نیومدهه
اریا درکش میکرد اما مجبوربودند چاره ای جزاین نبود
_چرا متوجه نیستی لعنتی نمیتونیم بمونیم از یه طرف ادموند(فرمانروای پریا)ازطرف دیگه قانون اجازه ی بیشتر موندنمونو نمیده تاالانم کلی جریمه دادیم واسه موندن تواین خراب شده
ارسلان اما عین خیالش نبود حرفای او
مرغش یک پاداشت
_فکر رفتنو ازسرت بیرون کن
به دنباله ی حرفش بازهم راهی اتاق انتهای خانه شد
خسته کلافه روی مبل ولو شد
دیگرعقلش به جایی قد نمیداد ازیک طرف لجباری ارسلان از طرفی حال دخترش ازطرفی به خطر افتادن جون هرپنج نفرشان،منظور از پنج نفر،ماری هم بود
نمیخواست با ماندنشان برای او هم دردسر درست کند
بعداز سالها برای یک بارم شدهه میخواست طعم خوشبختی رابچشد
ازبس به فکر بزرگ کردنوبه خطرنیافتادن جون اریکابودکه تاکنون تموم فرصت های زندگیش را ازدست داده بود
حتی عشق جوانیش را ماری که ازپدری افریقایی ومادری ایرانی به وجود امده بود
حتی دورگه بودن او ذره ای برایش اهمیتی نداشت
فکرش به چندین سال پیش پرکشید
روزی که با ماری اشناشد
به یادهمان روزی افتاد که برای مأموریتی ازطرف محفل به افریقا فرستاده شد
وقتی تنهایی به دل جنگل زد
زمانی که توسط یکی ازهمان مارهای لعنتی مسموم شده بودوچیزی نمانده بود بمیرد، ان دخترهمانندیک فرشته ازاسمان فرود امدونجاتش داد