رمان طلسم خون284

کسی خونه نبودچرا
نکنه منوبااین حالم تنها گذاشتن رفتن دنبال اون ساحرهه بگردن
وجدانم نهیب زد
یکی توحالت بدهه یکی خواجه حافظ شیرازی
والا تورو ولت کنن از دیوار راست بالامیری
معجزه بود یا خواب
نمیخواستم تموم شه
بادقتو کنجکاوی به دورو اطرافم نگاه میکردم
درحالی که همجاسرک میکشیدم راهمو به سمت اشپزخونه ای که کاملا تو دیدرسم بود،کج کردم
مالش معده ام اجازه ی فضولی بیشتری بهم نداد
****
دریخچال بزرگ رو بازکردم
چقد خوردنی اینجابود
دهنم اب افتاد
سریع بطری اب پرتقالوهمراه نوتلاو سبدمیوه روبیرون اوردم
همه رو گذاشتم رو میز
اینبار بسته ی فیله ی مرغ رو برداشتمو
بایکم جستجو و بازکردن کابینتا مایتابه و روغن رو پیداکردم
دقایقی بعد میز پراز خوردنی جلوم بود
استرس داشتم که نکنه باز حالم بدشه یابالابیارم
الکی الکی این همه چیزم حاضرکردم
دلو زدم به دریاو یه تیکه از مرغارو سس زدمو به سمت دهنم بردم
بوش که خیلی خوب بود
باکمی تعلل لقمه رو داخل دهنم گذاشتم
با چشیدن طعمش چشام از لذت بسته شد
باورم نمیشد
حالم بدنشد
اینبار تن تنو پشت سرهم برای خودم لقمه میگرفتم
یه بار به شیشه ی نوتلا ناخونک میزدم یه بار اب پرتقال میخوردم
یه بارمرغ
بعداز دقایق طولانی
باشکم پر
عقب کشیدم
ذوقو شوق غذا خوردنم ازیه طرف از طرف دیگه جنبو جوش جنین کوچیکم
باعث شده بود،ازخوشی گریه کنم
دست خودم نبود
باورش برام سخت بود
من پنج ماه تموم حالت تهوع داشتموکمتر چیزی میتونستم بخورم
این چندهفته ی اخرم که تقریبا هیچی نخورده بودم
اما حالا این همه غذا رو تنهایی خوردم
ویه بارم حالم بدنشد
***