رمان طلسم خون296

******
ماشین جلوی عمارت توقف کرد
بی حرف ازماشین پیاده شدم
شاهین چمدونارو ازصندوق عقب تاکسی بیرون کشید
ارسلان اما دستشو دورم حلقه کردوبه سمت جلو هدایتم کرد
بی ارادهه نگاهم سمت بابا که از اون یکی تاکسی پیاده شده بود
کشیده شد
ارسلان رد نگاهموگرفت
نفس عمیقی کشیدوبی حرف دستموگرفت
راهشوبه به سمت باباکج کرد
تعجب کردم
قراربودرسیدیم هرکی برهه پی زندگی خودش
تااینجام که بابا همراهمون اومده بود
برام جای تعجب داشت
بارسیدن بهشون وایستاد
روبه باباگفت
_درسته دل خوشی ازت ندارم ولی خوبی که درحق زنوبچم کردیو فراموش نمیکنم
بابا باخنده ضربه ای به شونه اش زد
_کاری نکردم بعدم اریکا قبل ازاینکه زن توباشه دخترمنه،بچه ایم که ازش حرف میزنی نوه ی منه،پس من فقط وظیفه اموانجام دادم
_به هرحال گفتم درجریان باشی
مکثی کردو ادامه داد
_شبوبمونین اینجا
بابا لبخندی به روی هردومون زد
_دمت گرم ،ولی بریم خونه بهترهه
*ارسلان بی توجه به حرفی که بابازد
خم شدوچندتقه به شیشه ی ماشین زد
که ماری سریع شیشه روپایین کشید
بالبخند منتظرنگامون کردکه ارسلان
گفت
_اگه خسته نیستی خوشحال میشم شاموپیشمون بمونی
*درسته هنوز دلم با ماری صاف نشده بود ولی زشت بود تعارف نکنم
تک سرفه ای کردم،درادامه ی حرف ارسلان گفتم
_لطفا بیایین ،فرصت نشد هموبشناسیم لاقل یه شب کنارهم شام بخوریم
ماری لبخند مهربونی به روم زدوازماشین پیاده شد
بازوی بابارو گرفت
_منکه باکمال میل این دعوتوقبول میکنم،نظر توچیه عزیزم
بابا به روش لبخندزد
_منم حرفی ندارم
ارسلان سری تکون داد
_بفرمایین تو
همگی داخل شدیم
حامدوپیمان سریع به استقبالمون اومدن
هردو بادیدن بابا وماری کنارمون جاخوردن
ولی باخوش رویی خوش امد گفتن
چمدون هارو به دستشون سپردیمو وارد عمارت شدیم
شاهین رفت اشپزخونه تا تدارک شامو ببینه
همون موقع ارسلان باصدای بلندی صدازد
_اخترخانم،پریا