رمان طلسم خون301

Fati.A Fati.A Fati.A · 4 ساعت پیش · خواندن 1 دقیقه

باتعارف منو شاهین
ماریوبابا پشت میزنشستن
به خواست ارسلان افراد گله امشب جدا ازماغذامیخوردن
فقط شاهین کنارمون قراربودشام بخورهه
باکمک ارسلان پشت میزنشستم
بااینکه چهارساعت تموم داشتیم سکس میکردم
بازم پراز انرژی بودم
اما بیچارهه ارسلان حسابی خسته بود
تازهه یه ساعت پیش لودادیه ماه تموم بیهوش بودمو اون تموم اون یه ماهوشاید کمتراز۷۲ساعت خوابیده بودو دائم مراقب من بودهه
اون لحظه که بهم اینارو گفت
کلی تودلم قربون صدقه اش رفتم
حتی نتونستم جلوی اشکاموبگیرم
ارسلان اما بامحبت فقط بغلم کردوسعی داشت ارومم کنه
ولی کلیم حرصم داد چون هرچقدپرسیدم هیچی نگفت، اخرم نفهمیدم دلیل دروغو مخفی کاریشو

باقرارگرفتن دست ارسلان رو دستم از فکربیرون اومدم
بالبخندنگاش کردم که به ارومی دستمو نوازش کرد
نگاهشو به ماری دوختومخاطب قرارش داد
_امشب ازتون خواستم بمونین اینجا تا ازتو یه تشکرویژه کنم،میسیزماری من واقعا ازت ممنونم بابت نجات جون همسرم،ازحالاتا اخرعمر بهت مدیونم هروقت کمک بخوای میتونی روم حساب بازکنی

ماری لبخند بزرگوخجولی روصورتش نشوند
_خدای من شما چقد تشکرمیکنین،من واقعا کاری نکردم،یه کمک کوچیک بود برای خانواده ی جدیدم،البته اگه ازنظرشما اشکال نداشته باشه وشماهم قبول کنیدخانوادم باشین

ارسلان بااطمینان گفت
_وقتی باهامون اومدی ایران،شدی عضوی ازخانوادمون،پس پرسیدن ندارهه اینجام خونه ی توعه هروقت خواستی میتونی بیایی