رمان طلسم خون302

بابا باافتخار نگاه هردوی اوناکردو بامحبت دست ماریو فشورد
منم لبخندمصنوعی تحویلشون دادموروبه همگی گفتم
_بفرمایید غذا ها سرد شد
همگی تشکری کردنو مشغول شدن
ارسلان برام غذا کشیدو جلوم گذاشت
ممنونی زمزمه کردم
که لبخند اریکا کشی تحویلم دادکه دلم واسه اون چاله گونش ضعف رفت
بی ارادهه خودمو کشیدم جلو ودرست همون قسمت چال گونه اشو بوسیدم
که باعث چشای گردشده وخنده ای ریزش شد
بابا اما تک سرفه ای کردوبااخم نگامون کرد
_دخترم
وای بابا دیده بود
چقد ماپیشش این مدت سوتی داده بودیم
بااین کارامون
باخجالت جواب دادم
_جانم بابا
بابا با چشاش بهم فهموند زیادی ازخودم دراومدم
اما زبونش چیز دیگه ای گفت
_دخترم اون پارچ ابو بی زحمت میدی
_باشه
ارسلان نیشخندی زدو قبل ازاینکه من حرکت کنم ،دست به کارشد
پارچ رو جلوی بابا گذاشتوباتمسخرگفت
_جوشی نشو پدرزن،درکمون کن ما تازهه عروس دومادیم
بابا پوزخندی زدوباحرص جواب داد
_موندم تاکی قرارهه ادامه پیداکنه،فرتو فرت میچسبین بهم
ماری نگاه باباکرد
_عزیزم بزار راحت باشن ماکه غریبه نیستیم
زیرلب گفتم
_یه کلمه هم ازمادرعروس