رمان طلسم خون309

یک ساعتی میشد باباوماری اومده بودن اینجا
ازوقتی اومدن دائم داشتن یا غرمیزدن چرا زودتر خبرندادیم بهشون یا بچه ی بیچاره امو هی تف مالی میکردن
بابا همش میگفت میخوام باخودم ببرمش
اخرسربزور راضی شد این خواسته ی غیرمنطقیشو دیگه مطرح نکنه
بجاش گفت دوسه روز یه بار میاد اینجاتا وروجک ماروببینه
ارس کوچولو تو این زمان کم دل همه رو برده بود
حتی شاهین رو
یه ثانیه ام ولش نمیکردن
جوری که دلتنگش میشدم
****
(دوماه بعد)
_ارسلان دو دیقه ببینم میتونی نگهش داری حاضرشم
ارسلان مثل خودم کلافه دادزد
_واینمیسه پدرسوخته زودباش دیگه چقد لف میدی
چشام ازدروغش گردشد
پنج دیقه بیشترنبود ارسو داده بودم دستش ولی همش صدای گریه بچه رو درمیاورد
تن تن موهامو اتوکشیدمو شروع به میکاپ صورتم کردم
قراربود ارایشگربیاد برای ارایشم ولی خب خودم نخواستم بیاد
بعداز یه رب حاضرو امادهه جلواینه وایستاده بودم
یه لباس شب زرشکی بلند تنم بود وموهامم از بالا دم اسبی بسته بودم
ارایشم زیبایمو چندبرابر میکرد
چه خوب که هیکلم توهمون یه ماه اول مثل سابق شدو ازتپلی دراومدم وگرنه دق میکردم
تواین دوماه بعداز اون شب سکس نصفه نیمه،هیچ رابطه ای نداشتیم
ارسلان هرکارکرد مخموبزنه نتونست چون بهش گفته بودم تا بدنم رو فرم نیاد نمیخوام کاری کنیم اونم به اجبار قبول کرده بود
حالا بعد دوماه بهش گفته بودم امشب میتونیم انجامش بدیم
اول فکر کرد خالی میبندم ولی بعد که دید جدیم کلی ذوق کرد بچه ام
خخ
_اریکا دبجنب دیگه ارس هلاک شد
سریع مانتو شالمو پوشیدمو از اتاق بیرون اومدم
تارسیدم بهش ارسو ازدستش گرفتم
بچه ام تا اومدبغلم اروم شد
ارسلان اما زل زدهه بود بهمو قصد چشم برداشتن ازمم نداشت
باخنده دستمو جلو صورتش تکون دادم
_بریم عزیزم؟