رمان طلسم خون313

اداشو دراوردمو روموازش گرفتم،شیشه شیری که شاهین اورده بود رو داخل دهن کوچولوی ارس گذاشتم
انقد گرسنه اش بودکه باولع شروع به خوردن کرد
نگاهم به پری کشیده شده
داشت واسه خودش میوه پوست میگرفت که تک سرفه ای کردم
_پری عزیزم
سرشو بلندکردوسوالی نگام کرد
_جانم
_عزیزم من رفته بودم باغ پشتی،گوشیموجاگذاشتم میتونی برام بیاریش
پری بامحبت گفت
_ارع الان میرم میارم
_مرسی
*بارفتن پری ارسلان زیرگوشم گفت
_تو وشاهین بدمشکوک میزنین، خبریه
باذوق سرمو تکون دادم
_شاهین میخواد از پری خواستگاری کنه،منم کمکش کردم
ارسلان اما اصلا تعجب نکرد درعوض خیلی خونسردگفت
_تاالان تونسته صبرکنه جای تعجب دارهه ،بعدم تابلو بود همومیخوان
باحرص گفتم
_توکه خبرداشتی پس چرا هی سوال جوابم میکردی هوم
باانگشت اشاره اش موهامو پشت گوشم هدایت کرد
_میدونستم همومیخوان ولی خبرنداشتم توواسه چی ماروپیچوندی غیب شدی یهو
بادلخوری رومو ازش گرفتم
_واقعا برات متاسفم یعنی انقد بهم بی اعتمادی
چونه اموگرفتو سرمو به سمت خوش چرخوند
_هی خانم موشه منظورمن این نبود،بعدم من اگه بهت اعتماد نداشتم که الان زنم نبودی
_دروغ نگو بعدم اگه حامله نبودم که اصلا باهام عقدنمیکردی
جدی نگام کرد
_اگه فکرمیکنی بخاطر بچه باهات ازدواج کردم سخت دراشتباهی،درسته یکی از دلیلاش همین بود اما بچه بهونه بود تا توی توله رو مال خودم کنم،منوببین اریکا من جونمم برات میدم،نگو نه که خودت شاهدی اینکارو قبلا برات کردم
*حرفاش منوبه فکر فرو برد
حق بااون بود
من خیلی احمقم که عشقشوزیرسوال بردم
ارسلان حتی ازبابا بیشتردوسم داشتوخیلی کارا برام کرده بودکه کمتر کسی برای عشقش انجام میدهه
منم که بشخصه جونمم براش میدادم
باعشق نگاهمو به دو گوی ابی رنگش دوختم
_میدونستی چقد عاشقتم
نیشخندی زدوبدجنس گفت
_ارع
_لاقل میپرسیدی چقد
_خب چقد
*اومدم جوابشو بدم که باصدای بابا ساکت شدم
_وقت واسه خلوت کردن زیادهه،یالا بلندشین برقصین ناسلامتی اومدین عروسی
ارسلان به شوخی گفت
_همینکه اومدیم عروسیت، برو خداتو شکرکن
بابا خندیدو دستاشو به حالت دعا بالا گرفت
_خدای من شکرت ممنونم ازت ارسلان اومده عروسیم
به شوخیو مسخره کردن بابا میخندیدم که ارسلان بااخم گفت
_منومسخره میکنی پیرمرد،اگه گذاشتم یه باردیگه پسرمو بغل کنی
هنوز حرف ارسلان تموم نشده بود که بابا ارسو از دستم قاپیدو باقدم های بلند به سمت ماری که باخنده نگامون میکرد رفت
بابهت به جای خالیش خیرهه بودم
چیشدالان
انقد سریع ارسو ازم گرفتو رفت
که کلا هنگ کردم
همونجور ماتم برده بودکه صدای ارسلان منو به خودم اورد
_پع خانمو باش،اینجوری میخوای از پسرم وقتی من نیستم مراقبت کنی
گیج برگشتم سمتش
_چی گفتی
باتاسف سری تکون داد
_هیچی عزیزم میگم هوا خوبه خودت خوبی
_عا ارعه ارعه خوبم
******