رمان طلسم خون315

شاهین اینبار جدی شد
ازجاش بلندشدو محکمو مردونه ارسلان رو بغل کرد
ارسلان اما سریع از خودش دورش کرد
_لوس بازی درنیار شاهین،یالا شمابرین خونه ارسم ببرین باخودتون،منو اریکا میخواییم بریم جایی
هرسه باتعجب نگاش کردیم
پری زودتر از همه به خودش اومد
اومد جلو و ارسو از توبغلم گرفت
_آلفام خیالتون راحت شمابرید
شاهینم سری تکون داد
_برو داداش خیالت راحت
باکشیده شدن دستم از گیجی بیرون اومدم
ارسلان بود که منو به سمت خروجی باغ میکشوند
باکمی مکث از هپروت دراومدمو
وایستادم که اونم مجبور شد وایسه
_کجاداریم میریم
چشکی زد که دلم براش ضعف رفت
_میفهمی
_با بابا وماری خدافظی نکردیم
_کون لقشون بیا بریم
_خیلی بی ادبی
درحالی که باز موچ دستمو اسیر دستش میکرد
گفت
_شک داشتی
با اخم به جلو خیرهه شدمو همراهش رفتم
تقریلا نیم ساعت بیشتربود داشتیم راه میرفتیم
درسته خسته نشده بودم
اتفاقا سرحالم بودم
اما واسم سوال یود کجا قرارهه بریم
به جاده ی باریکی رسیدیم
بغل جادهه یه جنگل بودکه بی حرف به سمتش رفت
منم دنبال خودش کشوند
انقد جدی بود که جرعت نداشتم بپرسم کجامیریم
دقایقی میشد وارد جنگل بادرخنای طویلو بلندش شده بودیم
هوا یکم سوز داشت
بااین لباس مجلسیو کفشای هفت سانتی، راه رفتن برام خیلی سخت بود
ولی کم نیاوردم
نگاهم به دورو بر بودکه صاف رفتم تو یه ستون
اخی گفتمو عقب کشیدم
باحرص اومدم درخته رو به فوش بکشم که بانگاه خندون ارسلان مواجه شدم
باحرص نگاش کردم
_مریضی یدفعه وایمسی کله ام پوکید
بلندخندیدو خم شد جلو پام
_هی هی زبونت امروز زیادی میجنبه ها کاری نکن کوتاهش کنم