رمان طلسم خون32

Fati.A Fati.A Fati.A · 1403/11/27 13:48 · خواندن 1 دقیقه

نیمه های شب بود،به گفته ی ویدا هنوز ارسلانوافرادش برنگشته بودن
ساعت یک شب رو نشون میداد
نگاه مضطربموبه ویدا دوختم رومبل خوابش برده بود
خیلی اروم روپنجه ی پام بلندشدموبه سمت در رفتم
دیگه فهمیده بودم گرگینه ها گوشای تیزو بویایی خوبی دارن پس بایدحواسموبیشترجمع میکردم.
*عذاب وجدان داشتم نسبت به این دختر
این همه باهام خوب بود،اگه فرارمیکردم تودردسرمیوافتاد
چارهه ای نداشتم،اروم دروبازکردم
نگاه اخری به ویدای غرق درخواب انداختم
_ببخش ولی چاره ای ندارم
ازکلبه بیرون اومدم
ازشانس خوبم دوتانگهبانی که جلودربودن درحال چرت زدن بودن
کتونیامو ازجلودربرداشتموباقدم های اروموبی صدا از کنارشون عبورکردم
یکم که ازکلبه دورشدم،کتونیاموپوشیدموشروع به دویدن کردم
الان که اوضاع قلبم خوب بود،بهترمیدویدم
یادچندساعت پیش افتادم وقتی از ویدا خواستم قرصای قلبموبگیرهه بیارهه درکمال خونسردی گفت نیازی بهش ندارم
مثل اینکه اون پیرمرده جهان برای مدت کوتاهی جادوی جاودانگی روم گذاشته بود
ودلیل اینکه قلبم خوب کارمیکردهمین جادو بود
*باصدای جیغ یه زن ترسیده وایستادم
یکم جلوتر رفتم همجا تاریک بودو مثل چی میترسیدم
ولی خب چاره ای جز ادامه دادن نداشتم
نمیخواستم اسیردست اون ارسلان عوضی باشم
باصدای ناله ی بلند دختر‌ ازهپروت دراومدم
یکم که دقت کردم تو تاریکی مردی برهنه رو دیدم که دوتازن درحال مالوندن خودشون بهش بودن
_اوفف اریک امشب چته،جرم بدهه دارم میمیرم بدجور زده بالا
*باچشای گردشدهه نگاشون میکردم،داشتن این وقت شب چه غلطی میکردن
صدای شهوت الودمرد توسرم پیچید
_اگه یکم اروم‌ بگیری یه جوری جرت میدم نتونی راه بری
_آخ باشههه وایستادم اول منوبکن بعد سانازو
*ازشدت ترس نفس نمیتونستم بکشم،اگه منومیدیدن کارم تموم بودبی شک
قدمی به عقب برداشتم که پام رو شاخه ای رفتو
صدای شکستنش بلندشد