رمان طلسم خون37

بی حرف مشغول جمع کردن لباساشدیم
بارفتن به بیرون کل افراد گله رو دیدم
ارسلان انگارداشت چیزی براشون توضیح میداد
ویدا تک سرفه ای کرد تانظر همه رو جلب کنه
ارسلان منتظرنگاش کردکه ویدا پرسید
-چرا هنوز نرفتین؟چیزی شده؟
ارسلان درحالی که سیگاری از جیبش درمیاوورد
خونسردگفت
_پشه های تیمور این اطراف پرسه میزنن،همه باهم میریم
ویدا اهانی گفتوساک منو تودستش گرفت
کنجکاو بودم این تیمور کیه که هربار انقدبانفرت اسمشوبیان میکنه
*نگاه ارسلان به من دوخته شد
طلبکارنگاش کردمو سرموبه معنای چیه تکون دادم که اخمی کردو پک محکمی به سیگارش زد
روموازش گرفتم،اگه زیاد نگاش میکردم فکرمیکرد خبریه
خیلی خوشم میاد ازش گوریل انگوری نکبت
_به چی نگا میکنین ،یالاکونتونوجمع کنین راه بیوافتین
*باصدای داداون عوضی از جاپریدم
قاطی دارهه بدبخت،همه ی افرادش چشمی گفتنوحرکت کردن
داشتم رفتنشونونگاه میکردم که
بنز مشکی رنگی باسرعت به طرفمون اومد،همزمان جیغ منو ویدا ازبهت وترس بلندشد،درست جلوپامون ترمز کرد
شاهین بود
نفس راحتی کشیدموبااخم به ماشین خیرهه شدم
زهره ام ترکید،کی به این احمق گواهینامه دادهه
شیشه رودادپایینوبلندگفت
_برو بچ ،بپرین بالا
ارسلان که نزدیک ماشین بودوهمینجوریشم ازدنده چپ بلندشده بود
دستشوجلوبردویکی زد توسرشاهین
_کی یادمیگیری مث ادم این لگنوبرونی